ازسوراخ در
به من نگاه مي كنند
و مرا زير نظر دارند
حيرانم
دارم از درد به بدنم مي پيچم
هيچگاه روزي كه ديپلم گرفتم را فراموش نمي كنم
روزي كه پاره هاي كتاب رياضي ام
در توالت بي سيفون خانه گير كرد
و عاقبت پيرمرد چاه باز كن افغاني
مرا به ني قليان مادرم تحويل داد.
هيچگاه تابستان چابكسر سال هزار و سيصد و هفتاد و سه راازياد نمي برم
كه مردي در ويلاي روبرو داشت چهار زن سي ، سي و پنج ساله ي لخت و سيمين ساق را
با چوب هاي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر