در روز هایی که کرمهای مغزم آشفتگی خود را به روی خیابان پخش میکردند
وهمهای بنفشم لباس سرخ واقعیت میپوشید و من از زمانم فرار میکردم
شبها خواب میدیدم، دختر پیک موفرفری از لاک سیاهش فرار میکند
و انگشتان قلمیام ناخنهای سرخش را نوازش میکنند
ادامه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر