آدم فکر می کند عوض شده است، یا نه مثل وقتهایی که کابوس می بیند و بعد در اوج تنهایی پا به فرار می گذارد ولی نمی تواند در برود شده ام.شده ام مثل اینکه چهره ام را عوض کرده اند و برده اند و مرا کرده اند.فکر می کنم نارو خورده ام فکر می کنم از اول نبایدبه چیزی اعتماد می کردم همه چیز حتی وانموده ی خودش هم نیست.چقدر راحت می توان همه چیز را پاک کرد بعد کسی بیاید و مشت و لگد هم نزند شاید هم بزند و فقط از یک درخت، برعکس، آویزم کند روزها ، و جلوی چشمهام جسدعزیزی را که روز به روز آب می رود له می شود بو می گیرد و خورده می شود را بگذارد و برود و بعد که به مرور برمیگردانندم روی سرزمین ، دیگر هیچ کسی اینجا نیست هیچ کسی مرا نمی شناسد درحالیکه من همه ی آنها را می شناسم و با آنها بزرگ شده ام.آدم فکر می کند که خودش هم عوض شده است پس.
این که ادامه ای ندارد. دارد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر