شعر/آرش اله وردی/بازنشر از مطرود
من میدانم مرگم چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید. قاتل فکر میکند من ناموسش را مورد تجاوز قرار دادهام و باعث بیآبروییاش شدهام.
اینجا آمریکا نیست، اینجا ایران نیست، اینجا جهان دیگری ست،
بخواب پیرزن، دوباره بخواب... ، من هیچ گناهی مرتکب نشدهام، به یاد5سالگیام بخواب، من باید اعتماد به نفسم را دوباره به دست بیاورم، بخواب، به پشت بخواب ای حوری وعده داده شدهی من...
بخواب.......
من و بقال و پیرزن میخوابیم
و مدام، از هم، انتقام میگیریم
و دیگر هیچگاه به زندگی برنمیگردیم...
من میدانم، یک روز، کنار بقالی محلمان، یک نفر، مرا با شیشه نوشابه، در گرمای ظهر یک تابستان خواهد کشت.
من میدانم مرگم چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید. قاتل فکر میکند من ناموسش را مورد تجاوز قرار دادهام و باعث بیآبروییاش شدهام.
قاتل فکر میکند، یعنی خواب دیده مادرش گفته است حق شرعیاش کشتن من با بطری نوشابه است و حتا بیشتر.
اما همه میدانند من هیچ گناهی مرتکب نشدهام من فقط مردم را آزار میدهم اما تجاوز نمیکنم مادرم از کودکی مرا از تجاوز ترسانده است مادرم میگفت: سرپا دستشویی نکن ولی من خودم به یاد دارم که پدرم خودش به من یادداد، گفت: بیا ، مرا برد توالت، گفت بگیرم و بایستم و آرام جیش کنم.
باید اعتماد به نفس پیدا میکردم ،باید اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکردم، باید اذیت می کردم.
بقال قاتل را آرام میکند ، او را میبرد و روی صندوقهای نوشابه مینشاند. بقال پیرمرد با تجربهایست. او به قاتل حالی میکند
که این جنازه به ناموسش هیچ کاری نداشته است، او به قاتل حالی میکند که او هیچ وقت ناموسی نداشته است جز مادری میانسال که...
اما نمیگوید که
که سالها پیش وقتی این جنازه 5 سال داشته من پای ضریح امامزاده عبداله شهرری
او زانوانش را میزند زمین و مثل زنان چادریای که از سرطان پستان ، پستان سالمشان پر از حس شهوانیست و میمیرند برای لمس بیترحم مردی پر از پشم سینه در آنسوی ضریح و...
و میمردند برای هم...
مرده است
مرده است
که این جنازه به ناموسش هیچ کاری نداشته است، او به قاتل حالی میکند که او هیچ وقت ناموسی نداشته است جز مادری میانسال که...
اما نمیگوید که
که سالها پیش وقتی این جنازه 5 سال داشته من پای ضریح امامزاده عبداله شهرری
او زانوانش را میزند زمین و مثل زنان چادریای که از سرطان پستان ، پستان سالمشان پر از حس شهوانیست و میمیرند برای لمس بیترحم مردی پر از پشم سینه در آنسوی ضریح و...
و میمردند برای هم...
مرده است
مرده است
بقال مدهوش اوهام شهوتش بود و ناگهان به طرز ناکامی از آن بیرون پرید.
خب ، تو حالا فکر میکنی که یک بچهی 5 سالهی بدون پشم میتواند یک زن میانسال با آبروی بدون پشم را بیآبرو کند؟ ها؟ میتواند پسرم؟ چراکشتیش؟
قاتل سرش را پایین میاندازد و میگوید: نه، نمیتواند حاج باقر! پس چرا کشتمش؟
من این چند دقیقه را با چشمان خودم میبینم بعد وارد جهان دیگری میشوم چه جهان خوبیست اینجا حاج باقر ، دور و برم حوری و حوض و درخت و رود و میگو و قهوه و شکلات، نوشابههای قندی بیضرر، کالباس خوک و ویسکی و شراب، حاج باقر ، آهای حاج باقر ، آهای...
جوابم را نمیدهد باید کالبد جدیدم را شناسایی کنم، باید اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم من دیگر مرد آسمانها شدهام و دارم با چشمهای آسمانیام میبینم .
من دیگر در زمین نیستم و کاری به وطنم ندارم. حاج باقر برو به زن و بچهام بگو که من رفتهام آمریکا ، رفتهام که بوی زنای دموکراسی را با بوی معدهام مخلوط کنم، رفتهام که نوشابههای وطنم را به فروش برسانم، بگو کوچه را به نام من کنند، حاج باقر بگو واقعیت را فراموش نکنند، خانهام را بفروشند و اگر جنگ شد خرج جنگجویان وطنم کنند، زندهباد جنگ، آدمها بعد از جنگ میمیرند.
حاج باقر! برو به زنم بگو که شعرهای عاشقانهام را در خانهی هنرمندان پخش کند و اسمش را هم بگذارد «مردی که پنجره را باز میکرد و داد میزد، ولی به جای آتش از حنجرهاش قلپ قلپ دل قرمز و خیس میآمد برون»
من این چند دقیقه را با چشمان خودم میبینم بعد وارد جهان دیگری میشوم چه جهان خوبیست اینجا حاج باقر ، دور و برم حوری و حوض و درخت و رود و میگو و قهوه و شکلات، نوشابههای قندی بیضرر، کالباس خوک و ویسکی و شراب، حاج باقر ، آهای حاج باقر ، آهای...
جوابم را نمیدهد باید کالبد جدیدم را شناسایی کنم، باید اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم من دیگر مرد آسمانها شدهام و دارم با چشمهای آسمانیام میبینم .
من دیگر در زمین نیستم و کاری به وطنم ندارم. حاج باقر برو به زن و بچهام بگو که من رفتهام آمریکا ، رفتهام که بوی زنای دموکراسی را با بوی معدهام مخلوط کنم، رفتهام که نوشابههای وطنم را به فروش برسانم، بگو کوچه را به نام من کنند، حاج باقر بگو واقعیت را فراموش نکنند، خانهام را بفروشند و اگر جنگ شد خرج جنگجویان وطنم کنند، زندهباد جنگ، آدمها بعد از جنگ میمیرند.
حاج باقر! برو به زنم بگو که شعرهای عاشقانهام را در خانهی هنرمندان پخش کند و اسمش را هم بگذارد «مردی که پنجره را باز میکرد و داد میزد، ولی به جای آتش از حنجرهاش قلپ قلپ دل قرمز و خیس میآمد برون»
دلهای خشمگینم را به آمریکا میبرم.
غصه نخور عزیزم
غصه نخور عزیزم
بگو حاج باقر، الکی بگو که من بر می گردم، بگذار امیدوار بمانند زن و بچهام، واقعیت را هیچ وقت به آنها نگو حاجی، آهای حاجی، حاج باقر، آهای....
حاج باقر مدهوش اوهام است، حاج باقر فکر میکند دارد وحی میشنود ، میرقصد و محکم میخورد به ویترین مغازهاش.
حاج باقر مدهوش اوهام است، حاج باقر فکر میکند دارد وحی میشنود ، میرقصد و محکم میخورد به ویترین مغازهاش.
قاتل ایمان میآورد به حاج باقر، میرود و تا نیافتاده از زیر میگیردش و دست و پایش را بوسه میزند.
حواس حاج باقر اینجا نیست، قاتل مست حال و سماع پیغمبرش، به مرتبهی جنون وحیانی نزدیک، و بیشتر میشود بیشتر.
ناگهان نزدیکتر میشود و شیشه را از توی شکمم در میآورد و توی شکم پیغمبرش میکند.
پیغمبر این زمانه نباید در این زمانه زجر بکشد. بمیر ،آرام بمیر .
بعد با خونش وضو میگیرد و خودش را با رستگاری تمام به کلانتری محل معرفی میکند.
حاج باقر اینجا نیست، حاج باقر آمده پیش من و من دارم با او می روم که مادر قاتل را نشانم بدهد، من باید اعتماد به نفسم را به دست بیاورم.
نزدیک می شویم، سلام پیرزن، واقعیت تلخ است پیرزن، پسرت مرا تبعید کرد، حالا من ماندهام و تو و حاج باقر بقال.
بدن پیرزن را میشناسیم از قبل.
اینجا آمریکا نیست، اینجا ایران نیست، اینجا جهان دیگری ست،
بخواب پیرزن، دوباره بخواب... ، من هیچ گناهی مرتکب نشدهام، به یاد5سالگیام بخواب، من باید اعتماد به نفسم را دوباره به دست بیاورم، بخواب، به پشت بخواب ای حوری وعده داده شدهی من...
بخواب.......
من و بقال و پیرزن میخوابیم
و مدام، از هم، انتقام میگیریم
و دیگر هیچگاه به زندگی برنمیگردیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر