۱۳۴۸ دی ۱۱, پنجشنبه

شعر زیست

 


 


«زیست»


 دارم پوست می اندازم


دارم برای آخرین بار به پوستم نگاه می کنم


و روی پوستم آب می ریزم


این نهایت پوست است.


 


پوست  شورومودار من !


کثافت عا..!


دور شو!


نزدیک خودم هستم


خود خود خودم که ازخود اولیه ام  دور می شود


دارم برای آخرین بار به طریق معمول شاش می کنم


و با پوستم داد می زنم


مگس ها حیران می شوند


 و لامپ را فراموش می کنند


 بیایید


اینجا زیر پوستم چراغی داغ و خرم است


دورم بگردید!


 


مگس ها فراموش نکرده اند


حیران نشده اند .


 


چند روزی ست که پوست پیشانی ام درد می کند


من انسان مطلوبی نیستم


و همیشه از بوی نامطبوعم خداوند پوست دماغش  را می گیرد


 و....


             ادامه ...


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر