((والاس استیونس)) در دوم اکتبر سال 1879 میلادی در پنسیلوانیای آمریکا به
دنیا آمد.او شاعری بود که به تخیل و غنای آن و تجریدی کردن واقعیت در بسترواقعیت به گونه ای مدرن فکر می کند.خیال برای او خود نوعی از واقعیت است،برای او آن امر استعلایی تخیلی و دور از دسترس در همین جا و در تجربه محسوس واقعیت شکل می گیرد.
او یک حقوق دان برجسته بود و سالها در یک شرکت بیمه کار می کرد و سپس در سال1955 بر اثر بیماری دیوانه کننده ی سرطان در هارتفورد از دنیا رفت. شعر زیر با نام ((آدم برفی)) یکی از شعر های اساسی و مهم او به شمار می رود (ترجمه ی دکتر محمد حسین بهرامیان کمک زیادی به ترجمه ی ناقص من کرد)این شعر دقیقا همان چیزیست که حرف ساموئل فرنچ مورس را در مورد استیونس تایید میکند((استیونس اساسا و ذاتا شاعری ست که می کوشد اثبات کند زندگی چیزی نیست جز آنچه آدمی در چارچوب محدودیت ها و مرزهای حسی اش از زندگی خویش می سازد.)) (کتاب شاعران_ص 141_مرادفرهادپور و یوسف اباذری_انتشارات فرخ نگار_کارنامه 1382)
درزیر خوانشی ناچارا پراکنده و پوچ از این شعر متناقض و سرگشته و در عین حال محکم را خواهید خواند:
((آدم برفی))
ذهنی زمستانی لازم است
تایخبندان و شاخه ی درختان کاج را ببینی
که زبر و زمخت شده اند از برف ها
زمان درازی باید سرما خورد
تاسروهای کوهی را دید که از یخ آویز بسته
و صنوبرهای کهنه را در دور دست نگاه کرد
حالا خورشیدنیمه سرد
و شما که نباید فکر کنید به غصه ی صدای زوزه ی باد در خش خش برگها
به صدای زمین
زمینی پر از این بادها که در برهوتش جاری اند
کسی در برف دارد می شنود
او خود هیچ است و هیچی خود را نگاه می کند
هیچی را که نیست جایی
هیچی را که وجود دارد.
این شعر با یکی از اصول پدیدار شناسی که اعتقاد دارد انسان با ذهن خود جهان را میسازد شروع می شود،ساختن،ساختن فضای بی بر و بار و خشک وسرد.به هر حال استیونس به قول فرهادپوربا این اندیشه واینکه ریشه ی واژه ی شعر پوئتری در یونان باستان به پوئسیس بر می گردد که به معنای ساختن،صنعت و فن (تخنه) میباشد رابطه برقرار میکندوسپس تخیل را وارد متن میکند،زمستان،نه زمستانی که فروغ به آن ایمان وامید دارد و نه صرفا زمستان سیاه اخوان.زمستان او زمستانی پوچ و بی محتواست واصلا وجود ندارد و کوشش استیونس نیز برای تخیل کردن این عنصر کوششی پوچ وبیهوده است انگار عمدا خلق می کند تا نشان بدهد که چیزی را خلق نکرده است.در سطر دوم با عبارت و محتوای ((دیدن یخبندان و شاخه های درختان کاج))روبروییم امری کاملا عینی و بصری که ویژگی کلاسیک تخیل را نابود می کند.استیونس شعر را با جمله ای شرطی آغاز میکند((اگر می خواهی این چیزهای خوب راببینی باید ذهنت را عوض کنی))به راحتی مخاطب می تواند در همین چند سطر اول با خصوصیت آیرونیک وکنایی متن او پی ببرد و کنش های متضاد این شعر را درک کند.او دستور تخیل می دهد و مژده ی محصولی متعالی از این کنش تخیلی.یخبندان هنگامی یخبندان می شود که ذهن سوژه زمستانی شود و این گونه ساخته شود و الا حالا که هنوز و حتما این ذهن زمستانی نشده است پس یخبندان هم برای او هنوز وجود ندارد یخبندان هنوز سبزی ،گرما ،طراوت و حیات است و شاخه ی درختان کاج نیز نرم و سبزند.پس همه چیز خوب و خوش می گذرد .اودر آغاز از همه می خواهد که مثل او فکر کنند مثل یک شاعر،و تخیل کنند ،تخیل خلاق و سازندگی،شایداو می خواهد تنها نباشد.
میل به ساختن در یک سوژه همیشه وجود دارد اما به قول لاکان هنگامی این میل به آن چیز وجودپیدا میکند که آن چیز وجود نداشته باشد.پس فقدان و خلاء آن چیز باعث میل و سپس تخیل و سازندگی مخیل می شود و هرگاه این فقدان و عدم پر شود میل ،میل تخیل نیز از بین میرود.واما حالا در این شعر استیونس میل دارد که همه مثل او تخیل کنند ( تناقض این که باز به قول لاکان خیال هرکس با دیگری فرق میکند)و ذهن جدید ی بسازند پس حتما شکاف ،عدم و فقدانی وجود دارد که استیونس دست به این کار می زند،دست به کار نوشتن.نوشتن شعر در استعاره ی دور دست این شعر به صورت کنایی جلوه میکند:کنشی پوچ و بیهوده در زمان سرما،اما ادامه دادن آن،چون نوشتن یک میل است یک میل سیری ناپذیر و عقده ای باز نشدنی.البته هر شاعری در ناخوداگاه خود آرزوی پایان این میل را دارد اما اگر فقدان مورد نظر این میل پر شود ،که نمی شود.بنا به نظر لاکان((میل، میل دیگری ست))شاید مخاطبان برای استیونس همان دیگری باشند و انتقال میل خود به آنها و ...به هر حال راز وجود میل ،یاس و ناامیدی ذاتی آن است که البته شاد وامیدوار جلوه می کند،میل هیچگاه رضایت بخش نیست اما با اینهمه پیشروی میکندوادامه می دهد.میل استیونس این است که دیگر ی را به تخیل وادارد و یا دیگری ذهن جدیدی بسازد تا آنها هم بتوانند مثل او چیزهای جدیدی ببینند.
پس می نویسد و شرط می گذارد،مژده می دهد،توصیه های اخلاقی می کند،تمام اینها برای چیزهایی که وجود ندارند و یا نوشتن از چیزی که آن هم وجود ندارد بلاخره در هر صورت کاری پوچ و بی محتواست که تنها یک آدم برفی می تواند انجام دهد.استیونس به صورت کنایی و انکاری می خواهد همه آدم برفی باشندآدمهایی سرد،انتزاعی،خشک و بی طرف و در عین حال امیدوار و پر شور و شوق.وآدم برفی در این شعر کسی ست که وجود ندارد زیرا آدم برفی باید ذهنی جدید باشد که ساخته میشود،ذهنی که سوژه برای خودش می سازد در حالیکه سوژه دیگر نمی تواند و اختیار آن را ندارد که چیزی برای خود بسازد پس آدم برفی هم ساخته نمی شود و در کل این نوشتار شعری اصلا وجود ندارد.
اشاره استیونس به بی هویتی و هویت های چندگانه الیناسیونی و بیگانه اشاره ای زیرکانه و حتی می توان گفت پارودیک است. از یک سو خوانش این شعر به نوشتن و بیهودگی این امر بر می گردد از سوی دیگر به عدم هویت انسان در زمان حال و اندیشه استعمارگرائی مدرنی که معتقد است سوژه حتی اجازه ی تخیل کردن را ندارد ،سوژه ی مورد نظر استیونس حتی تخیل هم نمی تواند بکند شعر او به قول فرهاد پور کاملا واقعی ست ،یک تخیل واقعی،تخیلی که اینجهانی و ملموس است و از جهانی دیگر نیامده،در اصل تخیل متعالی و کلاسیک ادبی دانته وار نیست و برای همین تازگی ست که مورد آسیب قرار میگیرد واصلا عملی نمیشود.پس استیونس دالها را به روشی فیلسوفانه می چیند اما خودش می داند که چیزی در میان نیستو دارد پوچ بافی میکند،آدم برفی اش چیزی نمیشنود و بیچاره حتی نمی داند که وجود هم ندارد.
دال های این شعر مثل صدای غمناک زوزه ی باد در خش خش برگهای زمستان اند صدای حرکت ،همان صدای کره ی زمین که درونش لبریز از آن هست این دالها زیاد وجود دارند و شما(مخاطبان) نباید به آن فکر و توجه کنید،دست به ساختن ذهنتان نزنید البته غافل از آن نباید بود که شما هیچ اختیاری از خود ندارید که چیزی بسازید)میل به دیگری و مخاطبان در استیونتس به گونه ای فداکارانه در آخر متن بروز پیدا میکند،میل او به درخواستی صمیمانه تبدیل می شود،غمگین می شود و خواهش می کند که مخاطبان فکر نکنند به این صدا، به صدای شعر،زمین و مدام اعتقاد دارد که باید از آنان آگاهی دور نگه داشته شود و کنایه و طنز این جا که ،چه بهتر انسانها چیزی نفهمند و در استعمار ذهنی خود، البته نه سوژگی، بلکه تن خود را ادامه دهند، نه میلی ، نه اشتیاقی و نه تخیل خلاقی.
در قسمت آخر شعر اشاره ی شاعر به خود و یا راوی ست و اینکه آدم برفی یا او که در صورت منطقی خوانش های این شعر وجود ندارد در میان برفهایی که آنها هم باز وجود ندارند دارد می شنود و با گوشهایش می بیند و لمس میکند چیز هایی را که وجود ندارد، به آنها میل دارد ولی آنها هیچ گاه وجود نداشته اند پس در تناقض میل و عدم میل و آگاهی از اینکه به چیزی میل داردکه اصلا چیزی نبوده است و از شدت تناقض های فراوان و دقیقا هنگامیکه می بیند دال و کلمه ی میل نیز برای او هویتی ندارد شعرش را به پایان می رساند و اجرای هیچی که وجود دارد اجرای همین چند سطر شعر کوتاه اوست که با وضعیت های روانی متناقضی از آگاهی و نا آگاهی شروع و به پایان میرسد.
هفت مهر 1385
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر