۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

بی خوابی



یک ـ وقتی آدم در زیر نور آفتاب کم‌سویی که حوصله‌ی تابش‌اش را سال‌هاست از دست داده
صورت‌اش را در معرض زبانِ کله‌های مختلفی در بیرون از خودش قرار می‌دهد
شب را چه‌طور  می‌تواند بخوابد؟
چه‌طور؟
وقتی که زبان‌های شیمیایی آدم‌ها
آدم‌های نرمالی که هر روز به صورت نتراشیده‌ات مالیده می‌شوند
و ترشحات غلیظ و لیزشان تمام منفذهای چهره‌ات را پر می‌کنند
تا تبدیل شوی به ماده ی چسب‌ناکی که آدم‌های نرمال را به یاد اسپرم‌های حرام‌زاده می‌اندازد
و به یاد پدران مادرقحبه‌شان
پدرانی که جد  در  جد
زبان‌شان حاوی تاول‌های چرکینِ  مسموم و تحریک‌کننده‌ای‌ست
 جهت حملات انتحاری به حشرات پارانویدی که به محض دیدن یک کوه اَن
 فقط به قطر نزدیک به 2 سانتی متر  اًن
به رعشه‌های هول‌ناک انزال فوری و بی‌قیدوشرط می‌رسیدند
در برابر  این همه هجوم عمومی
تو چه‌طور می‌توانی بخوابی؟
چه‌طور؟
 و تو مرا به یاد این حشرات می‌اندازی
و من تو را به یاد آن کوه دست‌نیافتنی اَن.
می‌دانم.
این چیزی نیست
این هیچ چیزی نیست
که بخواهی به یاد بیاوری
هیچ چیزی.

دو ـ مثل باد بودن مثل صدای باد کردن مثل بوی باد بودن مثل تصویر باد دادن مثل فکر باد بودن مثل بادی در قفس کردن مثل ورم کردن مثل تصویر دور بادی در قفس بودن مثل از قفسه‌ی سینه استفراغ کردن مثل باد شکم بودن مثل بادی در جمجمه بودن مثل بادی در گلو بودن مثل بادی در گوش بودن مثل بادی از لب بودن مثل لب مالیدن و لیس زدن مثل فوت کردنِ پس از لیس زدن و خنک شدنِ پوست مثل یک رویا مثل امضا بعد از لیس خوردن و خم شدن مثل لیز خوردن در ریدن وقتی که باد در همه جات فرو رفته است وقتی همه جا آبیِ آسمانی‌ست  وقتی تویِ مردمک چشم‌هات، بادی  ناموس‌ات را ترتیب می‌دهد مثل بادی که ناموس‌اش را ترتیب می‌دهد  و مثل هیچ بودن بعد از ترتیب دادن .
و رد شدن.

سه ـ بیداری، فشار چروک‌های پیشانی و خارش آلت، فراموشی عمدی
شب‌بیداری در شبِ برف‌های خونی
خون‌هایی که عقده‌ی بارش برف را در معده‌شان قایم کرده بودند.
انگار که خفت‌گیرها منتظرت باشند توی تاریکی خیابانِ کلیسای آشوری‌ها.
و تو هی داد بزنی ای برف‌ها برینید ای برف‌های خونی برینید و هیچ کس به دادت نرسد
و بعد همه می‌گویند ما در گوش‌هایمان باد فرو رفته بود
در گلویمان باد فرو رفته بود
در شکم‌مان باد فرو رفته بود
در کون‌مان باد فرو رفته بود
در تخم‌هامان باد فرو رفته بود.
و من به یاد رفقایم افتادم
توفان شد
کولاک شد
با رفقایم داشتم پیاده‌روی می‌کردم
باد کلاه‌ام را برد
رفقایم بلند می‌خندیدند
باد صدایشان را گرد می‌کرد
صدایشان می‌رفت و برمی‌گشت
باد رفقایم را برد
باد صدایشان را هم برد
رفقایی که مردند
رفقایی که جلوی مردمک چشم‌هام مردند
و من چشم‌هام را کولاک و باد گرفته بود
ومن توی گوش‌هام باد فرو رفته بود
 و من حس گناه‌ام را روی پوست بازویم تجربه می‌کنم
از آشپزخانه چاقو را بر می‌دارم
گوشت بازویم،
گوشت بازویم،
عضلاتی که سال‌ها روی آنها کار کردم
عضلات خودارضایی
عضلات نان
عضلات لختِ نوستالژیکی که تو را به یاد خودت می‌اندازند
را روی میز آشپزخانه می‌گذارم.
چیزی را که قطعن قابلیت ابدی تقسیم‌پذیری بالایی خواهد داشت هم‌چون من ,
 همچون بدن و روح کلی من که هرگاه در معرض بیرون از خودم قرار می‌گیرد زود تقسیم می‌شود.
زود رضایت می‌دهد.
زود وفق می‌یابد.
و نمی‌دانم چرا تو مرا به یاد جان تراولتا می‌اندازی.
به یاد جان تراولتا، وقتی که دارم خون‌هایم را با پنبه می‌گیرم
وقتی که دارد برف می‌بارد.


چهار ـ دریغا
و وااسفا که حس گناه بازسازی نمی‌شود.
حس گناه بازسازی نمی‌شود.
و دردناک‌تر از این چیزی نیست، این‌که حسی را نتوانی بازسازی کنی.
زخمی‌را نتوانی بازسازی کنی
زخمی‌را نتوانی به دیگری بزنی
و چاقویی را که خورده‌ای نتوانی به بدن آدم‌های دور و برت فرو کنی.
دردناک تر از این چیزی نیست.
انگار که مثل باد نباشی خائن !
مثل بادی حتی در قفس مثل بادی در معده مثل بادی در گلو مثل بادی در تاولی سرطانی مثل هیچی 
 هم حتی
 هیچ.

وقت دردناک ننوشتن، وقت تولید نکردن قربانی ، وقت پاره نکردن قربانی، وقت زخمی‌نکردن قربانی
یا بازسازی‌ای از بدن خود نکردن.
وقت نکردن و بیدار بودن.

و تو هر روز تبدیل می‌شوی به ماده‌ی چسبناکی که همه‌ی آدم‌ها را به یاد اسپرم‌های حرام‌زاده‌ی خودشان می‌اندازند.
و تو بعد آن‌ها را به یاد پدرشان می‌اندازی.
به یاد پدران ِ مادرقحبه‌شان
پدرانی که مدام تو را باد می‌کنند، خالی می‌کنند
پدرانی که تو را خشک می‌کنند ، تقدیس شوی
و دوباره تو را خیس می‌کنند
و دوباره تو را خشک می‌کنند
و تو
در برابر این همه هجوم عمومی
چه‌طور می‌توانی بخوابی؟
چه‌طور؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر