۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

ای سگ


گفتمش ای سگ، بابک توئی؟ گفت :«آری»و فقط یک بار گفت از خونم در گذر و دیگر چیزی نگفت.گفتم عورش کنند،سامرا را داد کشیدم ، جمع شدند.من معتصمم و او گفته بود که از خونش در گذرم،گفتم یا سامرا، بگذرم؟سامرا داد کشیدند و نعره دادند، زار ؛ وُ حمله کردند به بابک.جَستم به روی اسبم وُ ای ایهاالناس.سکوت برید میدان سامرا را،خطی کشید و ممتد شد،بابک قربانی نیست،بابک جسمِ کفر است،خونش را باید ریخت و این منم،معتصم،خلیفهُ اللهِ مسلمین، و خونش را ...  معتصم  معتصم  معتصم معتصم معتصمِ سامرا بلند شد.آلتش را لخت می کردند وُ می گریست.گفتم که با شمشیر خودش دستش را بزنند،زدند و خونِ کفر را ریختند.دست را برداشتم ، خونش را به صورتم کشیدم،دست خیس و سنگینش را به سروکله اش کوباندم،زدم،صدای استخوان ها را می شد شنید و بعد،دست را پرت کردم میان مردم که وضو کنند که کثافت این خون از هزار آبِ کوثر پاکترست،چرا که رهاییست،خون فی سبیل است و اینها.دست چپش را هم خودم بریدم که باید میبریدم و بعد پاهایش را گفتم یکی یکی ببرند و رهایش کنند که غلطد در خون خودش.مردم را گفتم بریزید ، ریختند به  خون و گوشتِ بابک. و باز بر اسبم سوار شدم که زبانش را هم ببرید و تکه تکه اش کنید و بعد تک تک اعضایش را در سامرا آویختیم تا خشک شد و بعد سرش را فرستادم به مدینه و بعد به خراسان و ری و جای جای ایران.دیگر اعضایش را جمع کردم،خودم که خلیفه ام با این دستهای خودم جمع کردم،شکمش را چون شکم جانوری دریدم و اضافه ها را دور ریختم .دست و پا و زبان و دیگر اعضای مهمش را در شکمش کردم و دوختم،این شد جثه اش.جثه اش را بر چوب بلندی آویخته و در خاک میدان فرو کردم که بماند که نمانَد کفر در بلادم که نماند. حالا که مدتهاست می گذرد هنوز بوی گند لاشه اش،جثه ی پف کرده اش،بوی گند لاشه اش،بوی گند لاشه اش و این بو باید در سامرا بماند،چرا که این بو ،بوی طهارت است،مطهر است و حتی هر چه جانور و مور و پشه جمع شود دورش، مطهر ترند، چرا که خونِ مرتد مطهر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر