دریغا
دریغا که من
که زن نیستم.
بیا
بیا در روحم
در سوراخِ بدبویم
بیا در تنِ موجودم
در هستیِ مطرودم
عفونت کن .
بیا
سرایت کن
در خونِ نرینهام
چرک
در خونِ نرینهام
ورم
در خونِ نرینهام
عفونت کن.
حالا
رسیدهای به بطن بدنِ من
چند شبِ تیره
فشارت میدهم
استخوانهات را خورد میکنم
مغزت را از جا در میاورم
خفهات که به زور بخوابی
چند هفتهی تیره
چند ماهِ تیره
بخواب در لابهلای رودههام
بخواب روی کَبِدَم روی کلیهها زیرِ پوستم تویِ شکمم رگهام
لمس کن درونِ سوراخم را
بطنی
لمس کن
بطنی.
من بیدارم خودم که خود زنی میکنم
هضمت میکنم حاد شوی که کلِ بدنم را از سمِ عفونتت مسرور کنی
این بدن ، بدنِ من نیست
مسرورم کن
مسمومم کن
خراشم بده.
قلقلکم میدهند کرمهات
قامتم را به قبله رو میکنم دمِ عمیقی میکشم بیایی زیرِ قفسهی سینهام توی گلوم عق بزنم خفهخون بگیرم خون بیارم تودهتوده ریزریز بیرون بریزمت
وِلوِله میکنند کرمهات.
با کفِ کمتوانِ پام
کرمهات را له میکنم
دور میایستم
فریاد میکشم:
بیدار شو
بیدار شو
اما
شرمناک
به رد پای بزهکارِ خونینم نگاه میکنم.
الهی
الهی که بچسبی به هم
الهی که دست و پا درآوری
الهی که شکل بگیری
الهی که بروی
بروی که تنهایی
الهی که تنهایی ، بروی خانهای بگیری
الهی همین حول و حوش میدان انقلاب
الهی همین نزدیکیها
من بیام به تو سر بزنم
هی به تو سر بزنم هی به تو هی سر بزنم
بیام تو چای بریزی
سیگار بکشیم بخندیم به میدان انقلاب
خونم را از خونت جدا کنم
مغزت را پس بدهم
بروم.
زنی دارد از دور چیر میکشد و این گوشهای یتیم من است که میشنود فقط میشنود هنوز دریغا که من
که زن نیستم
مریضم
دوات کنم.
۱۶ مهر ۱۳۹۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر