فکر می کردم دارم پوست می اندازم
فکر میکردم دارم برای آخرین بار به پوستم نگاه میاندازم
و روی پوستم آب میاندازم
و این انتهای پوست است.
پوستِ شورومودار من
دور شو از تنم
نزدیک خودم بودم
خودِ خودِ خودش که از خود اولیه ام دور می اندازم
داری برای آخرین بار به طریق مألوف شاش میریزی
و از پوستم جیغ میکشی
مگس های واقعی حیران میشوند
و لامپ را فراموش میکنند
بیایید
اینجا زیر پوستم چراغی داغ و شیرین است
بیایید
دورم بگردید
اما
مگسها برگشتند
حیرانی برگشت
این مگسها پس چرا وقعی نبودشان مرا؟
چند روزیست که پوست پیشانیام درد میکند
پوستِ سرم
پوستِ ران ام
پوستِ تمامم
من انسان مطلوبی نیستم
و همیشه از بوی نامطبوعم
کریم سوراخهای دماغش را میگیرد
و دمار از پوستم در میآورد
سبز میشود کبود میشود لجن میشود تیره میشود کور میشود
جوشهای گوشتی زیر پوستی
درد
گرمای مهلک گوش
و تبخالهای برونی و درونی آزارم میدهند
برون و درونم را
برون و درونم را
برون و درونم را
موهای سنگین مردانه درآوردهام
خستهام
و هرچه دعا میبرم به بارگاه
پوست سبک نمیشود.
نمیشود
نمیشود.
باید به استخوان رسید شاید
این جرقه شروع یک سفر است
فکر میکردم دارم ادیسئوس میشوم
چاقو را بر میداری
خون چیزی عادیست
حقیقت جاییست که نه خون باشد و نه گوشت
میدری
این راه دراز را با اسبهای مختلفی طی میکنی
فرو میروی
گرم است
و نامهی گوشتی را به پادشاه خواهی رساند.
اما
میفهمم
پادشاه استخوان نیست
یا اینکه تا استخوان نیست این پادشاه،پادشاه نیست چیز دیگریست گوشت دیگریست خون دیگریست درونت.
پس کجایی ای پادشاهِ استخوانیِ من،پاشای بیخون و گوشت؟
مُردم از گرسنگی
کنار دروازهی خروجی شهر میایستم
مایوس روی یالهای چوبیِ اسبم پوزه میکشم
و موزیانه با گوشهی چشم
اشک شورم را لابهلای آنها روانه میکنم
یالهای اسبم خر نمیشوند
و رخصت نمیدهند اسبشان را بخورم
این کارِ پوست است
میبینید؟
پوست وُ یال که نمیگذارند بیشتر پیش بروی
گرسنهی جویدنی
داری پوست و گوشت میریزی
به نصف رسیدهای
بِرِس
بریز
اما خبری از استخوان نیست
پس من چطور ایستادهام؟
پس ستونِ من کجاست؟
هیچ استخوانی در این اطراف نیست
دست میزنم
نه
لهشدگی فرو انگشتهام خمیر
خمیر
دارم مرطوبتر میشوم به مرور
انگارهیچ استخوانی
هیچ سگی
هیچ پدرسگی
هیچ پادشاهی
در این اطراف نیست.
اسبها را به امان خدا رها میکنم
بدرود
بدرود ای حقیقت نایافته.
جنون سراسر مسیر را گوشتی میکند
گوشت پخش میشود
راه فراری نیست
پلیسهای گوشتی دارند سر میرسند
من جرم کردهام
جرمِ دریدن
ونای دویدن نیستم
پا تا ران لای گوشتها
میترسم
دندان بخشایش خداوندی در میآورم
وناگهان
تمام امیدم
در گوشت پلیسهای کم سرعت
جمع میشود
حرص میخورم
و خوشحالی و خون
در اطراف این چراغ نورانی و داغ و شیرین
زیرپوستم فواره میکشد
خموشش میکند
خموش
خموشی
فکر میکردم دارم برای آخرین بار به پوستم نگاه میاندازم
و روی پوستم آب میاندازم
و این انتهای پوست است.
پوستِ شورومودار من
دور شو از تنم
نزدیک خودم بودم
خودِ خودِ خودش که از خود اولیه ام دور می اندازم
داری برای آخرین بار به طریق مألوف شاش میریزی
و از پوستم جیغ میکشی
مگس های واقعی حیران میشوند
و لامپ را فراموش میکنند
بیایید
اینجا زیر پوستم چراغی داغ و شیرین است
بیایید
دورم بگردید
اما
مگسها برگشتند
حیرانی برگشت
این مگسها پس چرا وقعی نبودشان مرا؟
چند روزیست که پوست پیشانیام درد میکند
پوستِ سرم
پوستِ ران ام
پوستِ تمامم
من انسان مطلوبی نیستم
و همیشه از بوی نامطبوعم
کریم سوراخهای دماغش را میگیرد
و دمار از پوستم در میآورد
سبز میشود کبود میشود لجن میشود تیره میشود کور میشود
جوشهای گوشتی زیر پوستی
درد
گرمای مهلک گوش
و تبخالهای برونی و درونی آزارم میدهند
برون و درونم را
برون و درونم را
برون و درونم را
موهای سنگین مردانه درآوردهام
خستهام
و هرچه دعا میبرم به بارگاه
پوست سبک نمیشود.
نمیشود
نمیشود.
باید به استخوان رسید شاید
این جرقه شروع یک سفر است
فکر میکردم دارم ادیسئوس میشوم
چاقو را بر میداری
خون چیزی عادیست
حقیقت جاییست که نه خون باشد و نه گوشت
میدری
این راه دراز را با اسبهای مختلفی طی میکنی
فرو میروی
گرم است
و نامهی گوشتی را به پادشاه خواهی رساند.
اما
میفهمم
پادشاه استخوان نیست
یا اینکه تا استخوان نیست این پادشاه،پادشاه نیست چیز دیگریست گوشت دیگریست خون دیگریست درونت.
پس کجایی ای پادشاهِ استخوانیِ من،پاشای بیخون و گوشت؟
مُردم از گرسنگی
کنار دروازهی خروجی شهر میایستم
مایوس روی یالهای چوبیِ اسبم پوزه میکشم
و موزیانه با گوشهی چشم
اشک شورم را لابهلای آنها روانه میکنم
یالهای اسبم خر نمیشوند
و رخصت نمیدهند اسبشان را بخورم
این کارِ پوست است
میبینید؟
پوست وُ یال که نمیگذارند بیشتر پیش بروی
گرسنهی جویدنی
داری پوست و گوشت میریزی
به نصف رسیدهای
بِرِس
بریز
اما خبری از استخوان نیست
پس من چطور ایستادهام؟
پس ستونِ من کجاست؟
هیچ استخوانی در این اطراف نیست
دست میزنم
نه
لهشدگی فرو انگشتهام خمیر
خمیر
دارم مرطوبتر میشوم به مرور
انگارهیچ استخوانی
هیچ سگی
هیچ پدرسگی
هیچ پادشاهی
در این اطراف نیست.
اسبها را به امان خدا رها میکنم
بدرود
بدرود ای حقیقت نایافته.
جنون سراسر مسیر را گوشتی میکند
گوشت پخش میشود
راه فراری نیست
پلیسهای گوشتی دارند سر میرسند
من جرم کردهام
جرمِ دریدن
ونای دویدن نیستم
پا تا ران لای گوشتها
میترسم
دندان بخشایش خداوندی در میآورم
وناگهان
تمام امیدم
در گوشت پلیسهای کم سرعت
جمع میشود
حرص میخورم
و خوشحالی و خون
در اطراف این چراغ نورانی و داغ و شیرین
زیرپوستم فواره میکشد
خموشش میکند
خموش
خموشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر