۱۳۴۸ دی ۱۱, پنجشنبه

آرش اله‌وردی » شعر » تفکیک








قدرتتفکیک اجسام وُ ارواح را توی خانه‌ی موروثی‌ام از دست داده بودم.



داشت
سرم کلاه می رفت.



می‌رفت
که مخلوط شوم با فضولات ارواح متوفی خانواده‌ام.



اعضای
خانواده با قدرت بالای تفکیک و شناخت خود،



هریک
گوشه‌ای ایستاده بودند

انگار در غاری عمیق

و گاهی در حال خیرگی به من

دراجسام دیگری
فرو می‌رفتند.



به شکلی
که زنم شده بود جعبه‌ی مداد رنگی‌های دخترم



گاهی
مادرم شده بود یک عالمه برنج و آب و نمک و چیزهایی ناشناخته



برادرم
شده بود تندیس مفرغی مردی پر از ریش که من ناگهان به او گفتم مادر.



برادرم
که مادرم شده بود

بینی مفرغی‌اش را گرفت و با دست دیگرش

به خواهرم اشاره کرد

و گفت
برادر ببین، مادرمان اوست و رفت دورتر.

تندیسی در هزاره‌های قبل از میلاد.



دیدم
خواهرم را که برادرم می‌گفت او مادرمان است.



خواهرم زد توی گوشم و گفت برو گم شو بیرون از خانه‌ی
شوهرم هیز کثیف بدبو.



او از
خانه‌ی موروثی‌مان می‌گفت
.



من اما
هیچ‌گاه به اندام خواهرم نگاه نکرده بودم



من اما
هیچ‌گاه به شوهرش و آلـت شوهرش حسادت نکرده بودم



فقط
شوهرش تبدیل شده بود به شلوار من که داشت کمربندم را در
می‌آورد

به سویمنِ محتضر

تا یک‌عالمه برنج ریخت زیر پاش و سرخورد توی کـون خواهرم.



من اما
بیرون نرفتم



من پیش
رفتم



من فرو
رفتم



بعد
دیدم کم‌کم شورت من شده بود پر از نطفه‌های پسر خواهرم

که داشت از درد کـون مادرش با
دخترم ور می‌رفت.



به زنم
گفتم نمی‌بینی من علیلم؟



برو
دِ، دخترمان را نجات بده از دست این حرام‌زاده.



زنم
از شکل جعبه‌ی مداد‌رنگی‌های دخترمان درآمد ، شد خشم



خشم،
خواهرم و شوهر خواهرم را توی شلوارشان به شـاش نشاند



داشت
می‌آمد صدای باقی‌مانده‌ی مادرم که دم کشیده بود

و به ریش‌های برادرم نیاز داشت.



خشم،
خشم خوشگلم، خشم مهربانم، چتر نجاتش را به دخترمان
رساند

و پسر خواهرم راخواباند به
پشت و چتر را چتری که فقط چتر
بود را

فرو کرد درون او.



تنها
چیزی که فقط خودش بود را.









آن‌گاه
خانه‌ی موروثی‌ام را به دست آوردم



آنگاه
قدرت تفکیک اجسام را کم‌کم به دست آوردم.



بلند
شدم و لباس‌هایم را تنم کردم



برادرم
را برگرداندم و ریشش را در برنج ریختم

و با شاش واقعیِ مادر وُ برادر وُ زن و ُدختر باکره‌ی عزیزم هم زدم



خواهر و شوهرخواهر حرام‌زاده‌ام راسیر کردم

و بعد
تفکیک کردم و اجزایشان را ریختم سرکوچه

تا موش‌ها

موش‌های حلال‌زاده استخوانشان را
برای سگ عزیز جنگجوی زخمی من

آماده کنند.



پس این
شعر شعری بود برای سگ عزیز جنگجوی زخمی من.





بازنشرازمطرود




۱۰ آبان ۱۳۸۸

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر