خوب میدانستم که بختک ،امشب قرار است به رویم بیافتد.این حس دهشتناک از اوائل صبح توی وجودم داد میکشید.جمعه شبها همیشه میآید.بختک وقتی میاید بوی ترش کهنی توی اتاق میپیچد.بوی استفراغی چند روز مانده،بوی لزجی که دور تا دورت را میگیرد و کمکم درونت فرو میرود و تو را با خودش میبرد پایین آنقدر پایین که دیگر چیزی واقعیت ندارد جز درد.درد سنگینی که هرچه هم بسمهالله بگویی بیرون نمیرود،حتی اگر دورتادورت هم همهي فامیل دراز کشیده باشند تو نمیتوانی دادت را به آنها برسانی آنها هیچ چیزی حالیشان نمیشود.بعد این بوی لزج تبدیل میشود به پوست و چنگال و ماهیچه،عرق میکنی،آب دهانت خشک میشود،دوست داری یک دل سیر بشاشی،برینی ولی آنقدر بدنت سفت میشود که ...
چنگ میاندازد روی گلوت و با بدنش بدنت را قفل میکند.هیچوقت نتوانستم بفهمم که بدن او بدن یک زن است یا بدن یک مرد.هیچ وقت هیچ چیزی نتوانستم بفهمم جز درد،درد. پنج یا شش دقیقه بیشتر طول نمیکشد که انگار از بدنم خون میمکد و میرود.بعد که میرود هیچ ردی از خون و زخم نمیماند. بختک توی این چند دقیقه تمام فکر و حواسم را به خودش متمرکز میکند انگار که دارد بهجای خوردن خونم فکر و مغزم را میخورد و بعد درونم فوت میکند انگار دارد درونم را با ترس باد میکند جوری که حس میکنم دارم میترکم و چشمهام دارند میپرند بیرون. همیشه جمعهشبها یک چاقوی تیز بالای سرم میگذارم و صبح شنبه همانطور بیآنکه از آن استفادهای کرده باشم برش میدارم. امشب باید کمرش را سوراخسوراخ کنم.همیشه صبح جمعههایی که قرار است بیاید شکمم شروع به خارش میکند وقتی لباسم را میزنم بالا میبینم که پوست شکمم پر از خالکوبی شده است خالکوبیهای رنگوارنگ و متفاوت. امروز صبح هنوز از خواب بیدار نشده خارش به سراغم آمد. پتو را کشیدم کنار لباسم را که دادم بالا ،نقش شاهزادهی جوانی بود با شباهت عجیبی به خودم که نشستهام توی قصر خورنق.من،شاهزادهای که دارد روی جنازه مصدوم و خونی معمار خورنق،سنمار که شاه اورا از بالای برج قصر پرت کردهبودپایین،میشاشد. شاشم با خون سنمار رود میشود و کف میکند و بهآرامی وصفناپذیری راه میافتد سمت تاریکی.تاریکی پر از خالکوبیهای مورب و پیچپیچ است با نقش گلومرغ .گلهای گوشتینی که از گلبرگهاش مواد لزجی بیرون میریزند که بوی مدفوع و چرک میدهند.هر گلی یک بوی متفاوت،هر چرک-مدفوعی بوی متفاوتی،و مرغهایی که روی تکتکشان نوشتهاند ملکالموت،چقدر ملکالموت.شاید هم آنها ملکالموت نباشند بلکه فرشتگانی باشند که مردهاند و این نوشتهها مهر عزرائیل است بر تنشان. خوب این واقعیتر به نظر میرسد تا اینکه آنها عزرائیل باشند چونکه میگویند خداوند فقط یک فرشته به نام عزرائیل آفریده است و دلیل دیگر اینکه از بال مرغها بوی کافور میامد.آنها مرده بودند .تا امروز فرشتهای از جلو ندیده بودم چه برسد به فرشتهای مرده.رود از لابلای آنها رد میشود تا میرسد به ناف،از توی ناف صدا میاید.پوست اطراف نافم را میکشم تا ببینم چه خبر است. در چاهنافم نقش دختریست که چشمهاش را مثل چشمآهو کشیدهاند،بلند و لوند و بدبو،نافهای بدبو در ناف من انگار،دیوی روی پاهاش دراز کشیده و به دختر میگفت برام قصه بگو و با موهام بازی کن تا بخوابم دختر قصه را تمام نکرده بود که دیو خوابش برد.رود شاش ریخت توی چاه نافم.دختر سرش را بالا کرد ،ازآن نوشید و از خوشحالی به خود لرزید.دست چپم را نزدیکش بردم و زیر بازویش را گرفتم که بیاورمش بیرون اما عینسنگ،تکان نمیخورد که نمیخورد.به من سلام کرد و با ایماء فهماند که ممنون است از معجون شاشوخون.گفت:«بیشتر بریز تا شکمم پر بشود، بریز.» دهانش را باز نگه داشت تا بتواند این معجون را باز هم بخورد برای قطره قطره آن میمرد.باز با دست به من فهماند که بیشتر برایش بریزم. و بعد دوباره گفت:««جان مادرت بیشتر بریز ، بیشتر بشاش ، به من گفتهاند که حتما باید از شاش شاهزاده باشد و از خونسنمار.بریز تا بتوانم این معجون را بشاشم روی جسم دیو.غیر از این نمیشود» دیو خروپفش بلند شده بود و گاهی میگفت :خب بقیهی قصه... و دیو دوباره میخوابید و بعد دختر ادامه داد که:«میگویند فقط شاش خودم میتواند دیو را نابود کند البته نه شاشهای روزمرهام بلکه شاشی که از خوردن این معجون نارنجی باشد.خون فقط باید خون سنمار باشد و شاش هم فقط شاش شاهزاده والا من تا ابد گرفتار این دیو لعنتیام.» گفتم :« بخور، خواهش میکنم بخور» دیو را از این فاصله به خوبی نمیدیدم ،پوستنافم درد گرفته بود . فشار رودخانه کمتر شده بود و همینطور کمرنگتر.بالاتر دیدم از سنمار خونی نمیآید . جنازه را فشار دادم ،با چاقو تکهتکهاش کردم گردنش،قلبش،و هرجا که اثری از رگ بود شکافتم .انگار با جنازهای که هزارسال است اینجا افتاده طرف باشم.هرجور بود دوباره خون راه افتاد و من هم دوباره شاشیدم روی جنازه، باز رود راه افتاد. دختر همانطور که داشت مینوشید از لذت به رعشه افتاده بود و جیغ میزد. اما سنمار خون نداشت.جنازه را از هم باز کردم ،آبلمبو کردم،خداوند مرا در عصیانم رها کرده بود. دستم خیس شاشوخون بود و داشت سنگین و متورم میشد .فکر میکنم دختر چیزی نزدیک به یک لیتر از این معجون خورده بود و از رعشه داشت از حال میرفت ،انگار لحظه انزال ، چه لذت طولانیای داشت میبرد نامرد. هنوز به نقطهی ارضا مانده بود. گفتم : «آمادهای؟» گفت« نزدیکه » و ایستاد و زانوانش به لرزه افتاد و از لایپاهاش شاش کبودرنگی ریخت زیر پاش که دیو خوابیده بود . دختر آنقدر شاشید روی دیو که دیو دود شد و رفت به هوا. دختر از زانو شکست ،با چشمبسته و دهانِ باز غش کرد و من از توی نافم بلندش کردم آوردمش بیرون.دستهام سنگین شده بود و نا نداشت.می خواستم استفراغ کنم اما نشد.دختر را که آوردم بیرون خالکوبیها محو شد نه سنمار بود نه شاهزاده و نه حتی دختر ؛ نه گلها و نه مرغها، فقط خون بود و پوست ،خون و پوست.داشتم از حال میرفتم که پدرم آمد تو،داد زد:«چه گهی خوردی باز؟»بلندم کرد و برد توی ماشین،برد بیمارستان ،برد روی تخت زیر سرم و پانسمان.شب شده بود . امشب باید توی بیمارستان میماندم،میگفتند خودزنی کرده بودم. بابا بالای سرم بود،خوابش نمیبرد،حرف نمیزد،هیچکاری نمیکرد فقط وقتی خارشم میگرفت دستهام را مهار میکرد و من فقط نعره میکشیدم درد میکشیدم .امشب بختک قرار بود بیاید توی خانهیما ولی اینجا بیمارستان است،بختک که اینجا را بلد نیست،نفس راحتی کشیدم و به پهلو شدم که بخوابم.سُرُم هنوز ادامه داشت . آرامبخشها چقدر خوبند.یکی در را باز کرد آمد تو ؛ بابا جم نخورد. گفتم:«بابا کیه؟»
-«کی کیه؟»
-کی اومد تو؟
-کِی کی اومد تو،کجا کی اومد تو؟بگیر بخواب بچه.
بختک بود.گرمم شد.اما من که طاق باز نبودم.بختک اینبار چاقتر شده بود و گرمتر،بختک اینبار پستان داشت،ناخنبلند داشت،موی بلند داشت و بوینافهی نافم را میداد.زن بود.آمد پشتم موازی شد،دقیق انگار هماندازه بودیم،صورتش را آورد نزدیک چشمهام ، حرارت ، خون کرده بود تخم چشمهام را، عفریته. از ترس چشمهام را بستم.با موهام بازی کرد و ناخنهاش را میکشید روی رانم.کاش میکشید،داشت خَنج میانداخت،چنگال میانداخت،،اصلاً بهتر،کاش مسلوخم میکرد.گفتم که ، خداوند مرا در عصیانم رها کرده بود.چشمهام را بسته بودم انگشتش را آرام کشید روی پلکم و جوری کشید که فهماند باید چشمم را باز کنم.با ترسولرز باز کردم،صورتش را دیدم همان دختر بود دختری که توینافم افتاده بود لخت و گرم ، روی پستان چپش نقش شاهزاده بود و روی پستان راستش نقش سنمار ، ولی مرا در آغوش گرفته بود. بعد رفت از پشت کتفم خون مکید و گم شد،سبک شدم ،آنقدر سبک شدم که رختخوابم را خیس کردم .اینبار از درد خبری نبود.
-«حواست کجاست پسر؟خب بگو تا ببرمت توالت.خدایا این چه مصیبتی بود که سر من آوردی آخه؟»
آب ریخت،پریدم.توی توالت آبی رنگ بیمارستان بودیم .بابا داشت شورت و شلوارم را عوض میکرد.رفت روی سنگ توالت ایستاد، کشید پایین ،عورتش را گرفت و شاشید .اصلاً انگار نه انگار که دارد روبروی پسرش میشاشد،اصلاً انگار نه انگار که دارد روبروی پسرش، عورتش را میگیرد؛ بعد با همان دستهاش کولم گرفت و گذاشت مرا روی تخت.انگار به بدنم لیدوکائین تزریق کردهاند ،از حس لامسه هیچ خبری نبود . به نظر میرسید بابا این را فهمیده بود که گذاشت برای اولین بار عورتش را دید بزنم،اصلاًعین خیالش هم نبود.ازدرد هم خبری نبود . بابا که با همان دستهاش زد توی گوشم هیچ چیزی نفهمیدم جز اینکه چشمهام قیقاج میرفت.از درد خبری نبود.بعد بیهوش شدم.خیلی زود بیهوش شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر