پدرت ، زنت و بچهات را سوار ماشین میکنی و راه میافتی. بچهات دختر است و تو او را صدا میکنی آنا، آنا اسم همسر من هم هست و تو این را نمیدانی.اسم زنت را صدا نمیکنی،فقط صداش که میزنی میگویی :«خانم». شاید نمیخواهی جلوی آنا او را به اسم صدا کنی،شاید دوست داری او همیشه به همسرت بگوید«مامان»،چون خودت به خودت قبولاندهای که مادر نداری،من که میدانم مادر داری ولی رو نمیکنی که داری؛ به همه گفتهای که توی زلزلهی رودبار زیر آوار مانده و حتی جنازهاش را هم پیدا نکردهاند.بارها وقتی داشتی بچهها را میبردی شمال توی راه بین منجیل و رودبار همسرت میگفت :«بریم قبرستان شاید اثری پیدا کنیم» و تو خودت را میزدی به سردرد ، میگفتی باد میآید،قبرستان هم پر از مارست و به مار فوبیا داری،زنت میگفت:«خب کی به مار فوبیا ندارد؟»آنا نمیفهمید فوبیا چه معنیای دارد،آنا بی حوصله است ، حتی سوال هم نمیپرسد مثل هم سن و سالهایش،آنا تو را نگران میکند،بارها تو را نگران کرده ؛ این را با همسرت در میان میگذاری،او یک عالمه پیشنهاد دارد،یک عالمه دکتر میشناسد و یک عالمه قرص.پدرت زنده است،پدرت فراموشی گرفته است؛آنا نیمی از پول هفتگیاش را که از تو میگیرد برای پدربزرگش تخمهی کدو میخرد و او عشقش، خوردن تخمهی کدو با پوست است،خوردن تخمهی کدو با پوست.
عصرِ پنجشنبه است و پیش خودت فکر کردی که بهتر است کاری کنی که کسالت امروز و فردا را را از خانواده ات بگیری،گفتی :«خانم،بلندشو بریم شمال» همسرت که کسالت آنقدر در درونش رخنه کرده بود،دستش را توی موهاش میکند و کلهاش را میخاراند و بعد از زیر ناخنهاش پوست سرش را میریزد توی دامنش و آنا را بهانه میکند که باد میآید، پائیز است،بچه سرما میخورد توی این نداری ؛اما آنا دیگر ول نمیکرد که.اسم سفر که آمد روحش تازه شد و تو که مثل همیشه نگران فرسودگی روحِ آنائی،شنگول میشوی ،زنت را راضی میکنی که راه بیفتید،پدرت را هم شال و کلاه میکنی،آنا یک کیسه تخمه بر میدارد و توی این نداری راه میافتید.
هوا ابریست،اتوبان خلوت است،جاده هم زیاد شلوغ نیست ، توی تونل به آنا نگاه میکنی، آنا تا تو را میبیند چه معصومانه سرش را بیرون میکند و جیغ میکشد،ماشین پشت سری بوق میزند تو هم بوق میزنی این بوقها با بوقهای توی ترافیک شهری فرق میکند؛ این بوقها بوقهای تونلی-جاده ایست،چند تا ماشین دیگر هم هی بوق میزنند ، آنا سرش بیرون است و باز هم جیغ میزند،از ماشینهای دیگر هم بچهها سرشان را بیرون میکنند و جیغ میزنند ،آنا دوباره سرش را بیرون میکند تا جیغ بزند که ناگهان تونل تمام میشود و جیغش هم محو میشود .تو با تعجبی حاکی از شادی به این فکر میکنی که آیا این دختر تو هست که دارد جیغ میکشد؟فکرت را زنت میخواند و در خودش خطاب به تو میگوید:«بله،این دختر ماست که دارد جیغ میکشد»و تو احساس میکنی ماشین تلوتلو میرود،احساس میکنی ماشین میکشد به چپ،میزنی کنار،ای داد و بیداد،پنچری.آخ،زاپاست را ... پریروز عصر که از اداره آمدی خانه ،زاپاس را بعد از اینکه ماشینت را توی کوچه پارک کردی ، برده بودند،یک چادر شش نفره هم که تازه خریده بودی،آن را هم برده بودند دله دزدها ،آن را هم،توی این نداری و تو همهی اینها را از یاد برده بودی با اینکه زنت چند بار به یادت آورده بود . حالا چکار باید بکنی؟ آنا گفت:«قبل از تونل یک پنچرگیری بود بابا»به آنا اطمینان نداری زنت نگاه می کند به تو و در خودش خطاب به تو میگوید که آنا مطمئن است. ماشین را میبری توی درهی کم عمقی که سمت چپ جاده است ،بغل رودخانه پارک میکنی،جای امنی به نظر میرسد ،چرخ را باز میکنی و زیرش جوری سنگ میچینی که هیچ اتفاقی نیافتد و از خانوادهات میخواهی که توی ماشین منتظر بمانند تا سر برسی،سوئیچ را بر میداری نه که عمدی،بلکه از سر عادت،پنجرهها را بالا میکشی و ریموت را هم میزنی تا در قفل شود.آنا تخمهها را یکییکی توی دهان پدرت میریزد،هیچ کدام حرف نمیزنند.آنا سرش را کمی کج میکند،چشمهای درشتش را به تو میدوزد و از شیشهی پشتی دستش را تکان میدهد برات تا بروی.
میروی و هر چه میایستی هیچ کس تو را سوار نمیکند.بناچار پیاده با احتیاط از تونل رد میشوی ، هر چه میروی باز اولِ راهی،بوق و دود ماشینها و سنگینی رینگ و لاستیک حالت را به هم میزند و به روی خودت نمیآوری.مسیری را که نهایتن 10 دقیقه با ماشین رفتی حالا 45 دقیقه است که داری پیاده میروی ولی هنوز تمام نشده است.پیرمرد پنچرگیر زیتون هم میفروشد،روغن زیتون هم میفروشد،مال باغ خودش است،باغی که از پنچرگیریِ حلال به دست آورده است،چیزی نمیخری.لاستیک را میدهی به پیرمرد پنچرگیر،بعد توی این نداری پول را هم میدهی به پیرمرد پنچرگیر و لاستیک را تحویل میگیری از پیرمرد پنچرگیر،ازپنچرگیریِ پیرمرد میزنی بیرون ، میروی کنار جاده ،دست تکان میدهی به ماشینها،هیچکس آدم را سوار نمیکند،راه میافتی سمت تونل،دوباره با احتیاط تاریکی غریبی را شروع میکنی،انگار داری فرو میروی در چیزی حرام، تمام نمیشود این تونلِ گشاد ،این پتیاره. چیزی حدود دو ساعت است که از ماشین و خانواده دوری. تونل که تمام میشود شادی توی پاهات میدود،میرسی به دره،اما ماشین نیست ،حتی از سنگها و خانوادهات هم خبری نیست.با خودت فکر میکنی شاید اشتباه آمدهای،هوا دارد تاریک میشود،میروی لب جاده،دره را برانداز میکنی،نه،درست همینجا بود،امکان ندارد که اشتباه کرده باشی،میروی جایی که بتوانی نمای بیشتر و کاملتری از دره را ببینی،هیچ خبری نیست،رودخانه همان رودخانه ،دره همان دره ولی نه از ماشین خبری هست و نه از بچهها.داد میزنی آنا،بابا،خانم.هیچ کس جوابت را نمیدهد،ماشینها رد میشوند و صدایت را هم نمیشنوند. ماندهای،ریموت ماشین را از جیبت در میاوری ردیابش را فشار میدهی هیچ خبری نیست هیچ صدایی به گوشت نمیرسد جز بوقبوق ضعیفِ صمیمانه و غیرشهری ماشینها توی تونل. تاریک است ، شاید آب آنها را برده باشد اما آب رودخانه را که نگاه میکنی از این فکر برمیگردی،نه،امکان ندارد.شاید دزدی،کسی،قاتلی،چیزی.چرتوپرت فکر میکنی احمق،دزد یا قاتل چرا باید سنگهای زیر ماشینت را با خودش ببرد و حتی اثری از رد سنگها هم نمانده باشد؟میزنی به کوه،میزنی به جاده،به تونل، به آب، باد میآید، همه جا پر از مار است،پر از عقرب و مارمولک و آفتابپرست است و تو از همهی خزندگان متنفری.شاید راه را اشتباه آمدهای اصلاٌ،شاید بچهها خانه باشند و تو خواب دیده باشی که آمدهای سفر یا شاید جای دیگری پارک کرده باشی،میروی خانه،هیچ خبری نیست،تا صبح بیدار میمانی هیچ خبری نیست. برمیگردی طول رودخانه را میگیری،میدوی،بدجور میدوی و داد میزنی،سرت را بالا میکنی و داد میزنی:«ماشینم را بیاورید دلهدزدها،پدرم را بیاورید،زنم را بیاورید،دخترم را بیاورید دلهدزدها»،میدوی سمت جائی که پارک کرده بودی ، میخوابی،خاکش را توی دهانت میکنی ،به صورتت میکشی،توی جیبت میریزی،مردم ، کنار جاده پارک میکنند و موبایلشان را در میآورند و از تو فیلم میگیرند،بدجور فیلم میگیرند مردم،بدجور تنهایی،بدجور،این را میفهمم،درکت میکنم و تو هیچ چیزی نمیدانی حرامی،هیچ چیزی.
تو نمیدانی که من میدانم.میدانم که وقتی برای اولینبار به همسرت میگویی که مادرت توی زلزله رودبار مرده او میگوید:«شاید قسمت بوده که تو چیزیت نشه توی این زلزله، کوچولوی من » پدرت که آلزایمر گرفته بود و فکر میکرد مریض است هی به تخمههای کدو اشاره میکرد و میگفت : «قرصهام رو بدید دارم خفه میشم،مُردم از استخوندرد » و تخمهها را از هم جدا میکرد ؛ یکی را برای کمر دردش،یکی را برای سر دردش و یکی را برای تنگی نفسش و بقیه را هم برای دیگر دردهایش میخورد و پشتش هم یک بطر آب سر میکشید. یکبار که کولش کردی بردیش حمام،همینطور که داشتی به پشمهای زیرشکمش کف صابون میمالیدی و با دست دیگرت تیغ را میکشیدی و بعد پشمها را میریختی توی سطل آشغال و به پیشانیات ،چینی از سر دقت ، نه چندش ، انداخته بودی که خدای نکرده جایی از آنجاهای پدرت را با تیغ نبری ؛ گفتی:« بابا» بابا داشت به بدنت نگاه میکرد و به پشمهاش که چسبیده بود به دستهات؛گفتی:« بابا» اینبار بابا نگاهت هم نمیکرد،سرش را گرفتی و چرخاندی روبروت و با خشمی سریع گفتیش :«بابا یادت باشه مامانم توی زلزله مرد،ما رودبار بودیم نه کرج،درسته؟» پدر سرش را به علامت نفی تکان داد و تو چشمهات از حدقه درآمد که کاش اصلن چیزی نگفته بودی،اما گفته بودی دیگر و زنت هم که حوله را داغ کرده بود داشت از پشت در میشنید. دوباره گفتی: «بابا ،یادت باشه مامان توی زلزله مرده ،خب؟توی زلزله ی رودبار،مگه نه؟ » و پدر مثل آن روزها تا اسم مادر آمد سرخ شد ، مثل همان روزی که رفتی به پدرت گفتی که کاش نمیگفتی،که کاش پیش خودت نگهمیداشتی که مادرت را دیدهای وقتی که پدر توی ایران خودرو کارگری میکرد و صبح که میرفت تا هشتشب بر نمیگشت،که مادرت را دیدهای وقتی که زنگآخر معلم ورزشتان نیامد و تعطیلتان کردند و زودتر بیهوا میرسی خانه، که کلید را میکنی توی در ،کفشت را که میکَنی،کفش غریبی میبینی،کفش بزرگ مردانهای ،چرمش چشمت را میگیرد،بوی عطر تند مرد توی خانه پیچیده،بابا که کفش ایتالیائی پا نمیکند،بابا که عطر تند مردانه نمیزند،بابا خودش بوی خوبی میدهد،تو میروی تو،تو غریبی،تنهایی،انگار داری فرو میروی در تاریکی،در جایی ناشناخته،در خانهای که خانهی تو نیست،مال تو نیست،حرامیست انگار ،صدای شرشر آب و خنده و شهوت به گوشت میرسد ،خنگ نیستی که ، از همان لحظه ی اول میفهمی ماجرا از چه قرار است.چراغ حمام از پشت شیشهی عرقکردهی آن روشن است ،در را باز میکنی،میدانی که کار تمام است ،میدانی که این اولین بار است که مادرت را لخت میبینی و حتی این اولینبار است که یک مرد لخت را هم خواهی دید ولی نمیدانی که چرا در را باز میکنی،جیغ در،جیغ مادرت و ضربهای تاریک ، تو را از هوش میبرد.دیگر نه مادرت را دیدی نه مرد لخت را و نه به آن حمام حرامی نگاه کردی،پدرت ساعت هشت شب تو را تکان میدهد،بیدار شدهای،ساعتهاست که به هوش آمدهای،اصلن شاید حرامزادهای،شاید کس دیگری غیر از پدرت، نطفهات را توی همین حمام بسته است و حالا ساعتهاست که همراه با صدای شرشر آب گریستهای. شانههاش بوی روغن میدهد،اشکهات را به پیکر چربش میکشی و میلرزی که چطور بگویی براش،براش گفتی، کاش که هیچطوری نمیگفتی،گفتی و پدرت فقط سرخ شد و دیگر چیزی نگفت.فرداش خانه را فروخت و اینجا را خرید . اما اینجا هم مثل آنجا یک حمام دارد، همهی خانهها حمام دارند ،همهی حمامها چراغ دارند،چاه دارند،صابون دارند،همهی حمامها...کاریش نمیشود کرد.
روز بعد بوی گند عرقِ اسبابکشی روی پیکر پدرت را گرفته بود گفتی که کاش نمیگفتی: «برو یه دوش بگیر بابا»رفت حمام و بیهوش شد،به هوش که آمد فقط زار میزد،سه روز تمام زار میزد و دیگر همه چیز را از یاد برد،تمیز شد،پاک شد.جوری از یاد برد که تو مطمئن شدی او یک لوحهی سفید است،جوری که تو فکر کردی میتوانی به زیستن ادامه دهی و دادی و هر بار زندگیات را،زنت را و آنا را به این حمام مدیون بودهای ،حمامی که پدرت را به آلزایمر کشاند؛ همین حمامی که توش نشستهای و داری پشمهای پدرت را میزنی و دوباره پس از سالها آن رنگ سرخِ پوست پدرت را میبینی،اما این بار در عین فراموشیِ او. دیدن این سرخی در عین فراموشی دردناکتر است این را میفهمم؛درکت میکنم.زنت هم میفهمد و از گوشدادن دست میکشد و به خودش قول میدهد هر بار که میروید شمال، توی راه به منجیل و رودبار که میرسید به تو نگوید:« حالا که باد نمیآید ، کاش میرفتیم قبرستان، سراغی از مادرت میگرفتیم» خوشبختانه زنت آنقدر بیشعور نیست که دیگر بار باز هم سراغی از مادرت بگیرد،پس من هم باید به قدر کافی شعور داشته باشم که دیگر اسمی از مادرت نیاورم.
حوله یخ می کند.
آرش اله وردی
یازدهم آبان 1390 تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر