مسلخ
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه
فلق
سخت میشد چیزی دید
عینهو گچ شده بود
پتو را پرت کرد
با موهای آشفته پرید
و داد زد: «خون،خدایا خون»
دستِ رعشهات را گرم کردم
سرد بود و سیاه
تاریکی
شرِ نفاثات
گفتم :«بخواب عزیزم
خون کجا بود؟
خواب دیدهای حتماً»
زل زد
خوابید
پتو را کشیدم روت.
صدای گنجشکها،کلاغها،گربهها و نوحه از موهات
فلق بود
بمبی در چیزی منفجر شد
پتو را پرت کرد
گفتش:«چی بود؟»
گفتم:«هیچ،بخواب،رعد بود،رعدی در چیزی،رعدی در موهات»
زل زد
خوابید
و من به سلوکی فکر میکردم که در نعشم گوشه کرده بود
به سلوکی در گوشهی نعشم.
سخت میشد چیزی دید
سخت بود
زل به موهاش
زل به آشفتگی
زل به ویرانیش
زل به زل
زل به زیست
زل به ضعفِ زیست
بخواب
بخواب عزیزکم
چیزی نیست
هیچ خبری نیست...
گرهها گرهها پناهِ گرهها
آرش اله وردی
بهمن 1390
عینهو گچ شده بود
پتو را پرت کرد
با موهای آشفته پرید
و داد زد: «خون،خدایا خون»
دستِ رعشهات را گرم کردم
سرد بود و سیاه
تاریکی
شرِ نفاثات
گفتم :«بخواب عزیزم
خون کجا بود؟
خواب دیدهای حتماً»
زل زد
خوابید
پتو را کشیدم روت.
صدای گنجشکها،کلاغها،گربهها و نوحه از موهات
فلق بود
بمبی در چیزی منفجر شد
پتو را پرت کرد
گفتش:«چی بود؟»
گفتم:«هیچ،بخواب،رعد بود،رعدی در چیزی،رعدی در موهات»
زل زد
خوابید
و من به سلوکی فکر میکردم که در نعشم گوشه کرده بود
به سلوکی در گوشهی نعشم.
سخت میشد چیزی دید
سخت بود
زل به موهاش
زل به آشفتگی
زل به ویرانیش
زل به زل
زل به زیست
زل به ضعفِ زیست
بخواب
بخواب عزیزکم
چیزی نیست
هیچ خبری نیست...
گرهها گرهها پناهِ گرهها
آرش اله وردی
بهمن 1390
۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه
بیژن الهی
تراش شعرهای الهی,میگویم تراش،نه تزئین؛شبیه به هنری جز شعر نیست،شعری که کم دیدهایم و کم خواندهایم.انتزاعی که لمس میشود،قورت داده میشود و مزه میدهد.این تراش نه در راه ایجاز است و نه در راه بلاغت و فخر و نما.این تراش لقمه گرفتن یک مادر است،اطعام یتیمان.تو نمردهای.تو چگونه مردهای؟تو همان آسمان پائینتری که نه دریافتنیست.و مهم این قورتدادن است،به زیر دندان کشیدن است و خیلی چیزهای دیگر...
۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه
زیست
فکر می کردم دارم پوست می اندازم
فکر میکردم دارم برای آخرین بار به پوستم نگاه میاندازم
و روی پوستم آب میاندازم
و این انتهای پوست است.
پوستِ شورومودار من
دور شو از تنم
نزدیک خودم بودم
خودِ خودِ خودش که از خود اولیه ام دور می اندازم
داری برای آخرین بار به طریق مألوف شاش میریزی
و از پوستم جیغ میکشی
مگس های واقعی حیران میشوند
و لامپ را فراموش میکنند
بیایید
اینجا زیر پوستم چراغی داغ و شیرین است
بیایید
دورم بگردید
اما
مگسها برگشتند
حیرانی برگشت
این مگسها پس چرا وقعی نبودشان مرا؟
چند روزیست که پوست پیشانیام درد میکند
پوستِ سرم
پوستِ ران ام
پوستِ تمامم
من انسان مطلوبی نیستم
و همیشه از بوی نامطبوعم
کریم سوراخهای دماغش را میگیرد
و دمار از پوستم در میآورد
سبز میشود کبود میشود لجن میشود تیره میشود کور میشود
جوشهای گوشتی زیر پوستی
درد
گرمای مهلک گوش
و تبخالهای برونی و درونی آزارم میدهند
برون و درونم را
برون و درونم را
برون و درونم را
موهای سنگین مردانه درآوردهام
خستهام
و هرچه دعا میبرم به بارگاه
پوست سبک نمیشود.
نمیشود
نمیشود.
باید به استخوان رسید شاید
این جرقه شروع یک سفر است
فکر میکردم دارم ادیسئوس میشوم
چاقو را بر میداری
خون چیزی عادیست
حقیقت جاییست که نه خون باشد و نه گوشت
میدری
این راه دراز را با اسبهای مختلفی طی میکنی
فرو میروی
گرم است
و نامهی گوشتی را به پادشاه خواهی رساند.
اما
میفهمم
پادشاه استخوان نیست
یا اینکه تا استخوان نیست این پادشاه،پادشاه نیست چیز دیگریست گوشت دیگریست خون دیگریست درونت.
پس کجایی ای پادشاهِ استخوانیِ من،پاشای بیخون و گوشت؟
مُردم از گرسنگی
کنار دروازهی خروجی شهر میایستم
مایوس روی یالهای چوبیِ اسبم پوزه میکشم
و موزیانه با گوشهی چشم
اشک شورم را لابهلای آنها روانه میکنم
یالهای اسبم خر نمیشوند
و رخصت نمیدهند اسبشان را بخورم
این کارِ پوست است
میبینید؟
پوست وُ یال که نمیگذارند بیشتر پیش بروی
گرسنهی جویدنی
داری پوست و گوشت میریزی
به نصف رسیدهای
بِرِس
بریز
اما خبری از استخوان نیست
پس من چطور ایستادهام؟
پس ستونِ من کجاست؟
هیچ استخوانی در این اطراف نیست
دست میزنم
نه
لهشدگی فرو انگشتهام خمیر
خمیر
دارم مرطوبتر میشوم به مرور
انگارهیچ استخوانی
هیچ سگی
هیچ پدرسگی
هیچ پادشاهی
در این اطراف نیست.
اسبها را به امان خدا رها میکنم
بدرود
بدرود ای حقیقت نایافته.
جنون سراسر مسیر را گوشتی میکند
گوشت پخش میشود
راه فراری نیست
پلیسهای گوشتی دارند سر میرسند
من جرم کردهام
جرمِ دریدن
ونای دویدن نیستم
پا تا ران لای گوشتها
میترسم
دندان بخشایش خداوندی در میآورم
وناگهان
تمام امیدم
در گوشت پلیسهای کم سرعت
جمع میشود
حرص میخورم
و خوشحالی و خون
در اطراف این چراغ نورانی و داغ و شیرین
زیرپوستم فواره میکشد
خموشش میکند
خموش
خموشی
فکر میکردم دارم برای آخرین بار به پوستم نگاه میاندازم
و روی پوستم آب میاندازم
و این انتهای پوست است.
پوستِ شورومودار من
دور شو از تنم
نزدیک خودم بودم
خودِ خودِ خودش که از خود اولیه ام دور می اندازم
داری برای آخرین بار به طریق مألوف شاش میریزی
و از پوستم جیغ میکشی
مگس های واقعی حیران میشوند
و لامپ را فراموش میکنند
بیایید
اینجا زیر پوستم چراغی داغ و شیرین است
بیایید
دورم بگردید
اما
مگسها برگشتند
حیرانی برگشت
این مگسها پس چرا وقعی نبودشان مرا؟
چند روزیست که پوست پیشانیام درد میکند
پوستِ سرم
پوستِ ران ام
پوستِ تمامم
من انسان مطلوبی نیستم
و همیشه از بوی نامطبوعم
کریم سوراخهای دماغش را میگیرد
و دمار از پوستم در میآورد
سبز میشود کبود میشود لجن میشود تیره میشود کور میشود
جوشهای گوشتی زیر پوستی
درد
گرمای مهلک گوش
و تبخالهای برونی و درونی آزارم میدهند
برون و درونم را
برون و درونم را
برون و درونم را
موهای سنگین مردانه درآوردهام
خستهام
و هرچه دعا میبرم به بارگاه
پوست سبک نمیشود.
نمیشود
نمیشود.
باید به استخوان رسید شاید
این جرقه شروع یک سفر است
فکر میکردم دارم ادیسئوس میشوم
چاقو را بر میداری
خون چیزی عادیست
حقیقت جاییست که نه خون باشد و نه گوشت
میدری
این راه دراز را با اسبهای مختلفی طی میکنی
فرو میروی
گرم است
و نامهی گوشتی را به پادشاه خواهی رساند.
اما
میفهمم
پادشاه استخوان نیست
یا اینکه تا استخوان نیست این پادشاه،پادشاه نیست چیز دیگریست گوشت دیگریست خون دیگریست درونت.
پس کجایی ای پادشاهِ استخوانیِ من،پاشای بیخون و گوشت؟
مُردم از گرسنگی
کنار دروازهی خروجی شهر میایستم
مایوس روی یالهای چوبیِ اسبم پوزه میکشم
و موزیانه با گوشهی چشم
اشک شورم را لابهلای آنها روانه میکنم
یالهای اسبم خر نمیشوند
و رخصت نمیدهند اسبشان را بخورم
این کارِ پوست است
میبینید؟
پوست وُ یال که نمیگذارند بیشتر پیش بروی
گرسنهی جویدنی
داری پوست و گوشت میریزی
به نصف رسیدهای
بِرِس
بریز
اما خبری از استخوان نیست
پس من چطور ایستادهام؟
پس ستونِ من کجاست؟
هیچ استخوانی در این اطراف نیست
دست میزنم
نه
لهشدگی فرو انگشتهام خمیر
خمیر
دارم مرطوبتر میشوم به مرور
انگارهیچ استخوانی
هیچ سگی
هیچ پدرسگی
هیچ پادشاهی
در این اطراف نیست.
اسبها را به امان خدا رها میکنم
بدرود
بدرود ای حقیقت نایافته.
جنون سراسر مسیر را گوشتی میکند
گوشت پخش میشود
راه فراری نیست
پلیسهای گوشتی دارند سر میرسند
من جرم کردهام
جرمِ دریدن
ونای دویدن نیستم
پا تا ران لای گوشتها
میترسم
دندان بخشایش خداوندی در میآورم
وناگهان
تمام امیدم
در گوشت پلیسهای کم سرعت
جمع میشود
حرص میخورم
و خوشحالی و خون
در اطراف این چراغ نورانی و داغ و شیرین
زیرپوستم فواره میکشد
خموشش میکند
خموش
خموشی
۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه
هادِس
فضای مادرم فرق می کند
فضای من هم با مادرم فرق میکند
فضای همه با همه فرق میکند
این مسئلهی خاصی نیست
باید فضا را محو کرد
باید مسئله را گم کرد
فضای همسرم هم فرق میکند
فضای مادرم هم با زن برادرش فرق میکند
فضای من هم با زن برادر مادرم فرق میکند
فضای همه با همه فرق میکند
همسرم حالا در کنار زن برادرش نشسته است
و برای او تی اس الیوت میخواند
و من
آه
دارم دردم را خفه میکنم در بطن
در رگ
در استخوانم
درد هیچگاه طبیعی نیست
هیچگاه
آواز میخوانم
آوازِ خفگی
آوازِ خفتن
اما روز به روز موشها بیشتر بیدار میشوند
فضای موشها فرق میکند
موشها زبان ما را نمیفهمند
موشها زبان پیچیدهای دارند
موشها تو را نمیفهمند
تو بیرونتر از موشهائی
فراتری
شکار کن
شکار کن
موشها را گاز بزن
دوباره مادرم داد زد
و بچهها هم بعد پشت سرش داد زدند
سکوت کردم
همه به احترامم سکوت کردند
من مرد خانه ام
وبه یاد دارم روزی چون یک موش سوار پراید یاور بودم
و بعد در شوکا شعری خواندم
بعد دیدم همه انگشتانشان را بریده اند
انگشتانشان را گاز زدم
آنها داد زدند
آنروز دویدم رفتم تلفن عمومی
چون موش
با عطیه تماس گرفتم
آنروزهایی که گذشتند
چون موش
آنروزهای سردی که در سراشیبی گاندی سر خوردم
داد کشیده بودم
و شلوارم جر خورده بود
آنروزها که گمان میکردم
طاعون گرفتهام
آن روزها که موبایل اعتباریام قطع بود
آری آن روز رفتم تلفن عمومی
وبه عطی زنگ زدم گفتم
گفتم:چند تا موش کشتهای عزیزم؟
سریعا بعد قوز در آوردم
قوزی درآوردم که چرا به کشتن همنوعانم شاد میشوم؟
پیراهنم را کندند دوستانم در این برفها
دوستان خونیام هرچه بیشتر فشار میدادند روی قوزم
بوهای بدتری گروهن تراوش میکردیم
ما بد و کثیف و خار بودیم
چرک از سوراخهامان بیرون میجهید
که چرا دیگر سوراخی نبود برای نفس
چرکها موش شدند
موشها
موشها
مردم مثل همیشه آمدند
من گفتم: من شاعر اجتماعیام
آنها ما را از کافه بیرون کردند
و من فکر کردم ارفئوسم
و من فکر کردم که مبادا به پشت سرم نگاه کنم
و من فکر کردم این شعر شاهکار است
سبز خواهم شد میدانم
بیا زیر رانهام را بگیر ای شعر وقیح
می خواهم تو را فراموش کنم
می خواهم تو را سوگند بدهم که مرا فراموش کنی
بیا
بیا
دوباره مادرم داد زد مثل مادرش
اینبار سرگنده ی برادرم داد زد
ناگهان سرم به سرگنده و شتاب گرفتهی برادر خورد و درچاه افتاد.
چاه
آواز میخوانم
آوازِ خفگی
آوازِ خفتن
چاه
چاه
موشها و من
کاش میشد بیام بیرون بروم شمال حال کنم
کاش میشد بخوابم
کاش میشد این ریشههای کلنگخورده ، کوفتگیهای تنِ مرا در آغوش میگرفتند
کاش میشد فضا را محو کنم
نمی شود
موشها را محو کنم
نمی شود
کاش میشد سرمای صحنه را محو کنم
نمی شود
صدای موشها را
بوی قوزم را
کاش میشد همهی چیزهای اطرافم را حذف کنم
که چرا ارفئوسم؟
من چرا ارفئوسم؟
من چرا بر نگردم؟
که چرا
که کو همسرم اصلن ای سگِ سه سر ؟
نمی شود.
چندی گذشت
و حالا
ما خوب شده ایم
سازگار شدهایم
ما خداوندِ تاریکی را جستهایم
و عکس دسته جمعی میگیریم
و به سرکوب همهآغوشی کامل دستهجمعی شرمآور ایرانی
لبخند آرامبخشی میزنیم
آره آره آره ره ر ه ره ر ر ه ه ر ره
لبخند آرامبخش
ای علیِ سطوتی
من
نامزد دارم
من شاعر اجتماعیام
من برنخواهم
ای لبخند آرامبخش
ای چاه
ای قعر
مرا حذف کن در خودت
۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه
همهی حمامها چاه دارند
پدرت ، زنت و بچهات را سوار ماشین میکنی و راه میافتی. بچهات دختر است و تو او را صدا میکنی آنا، آنا اسم همسر من هم هست و تو این را نمیدانی.اسم زنت را صدا نمیکنی،فقط صداش که میزنی میگویی :«خانم». شاید نمیخواهی جلوی آنا او را به اسم صدا کنی،شاید دوست داری او همیشه به همسرت بگوید«مامان»،چون خودت به خودت قبولاندهای که مادر نداری،من که میدانم مادر داری ولی رو نمیکنی که داری؛ به همه گفتهای که توی زلزلهی رودبار زیر آوار مانده و حتی جنازهاش را هم پیدا نکردهاند.بارها وقتی داشتی بچهها را میبردی شمال توی راه بین منجیل و رودبار همسرت میگفت :«بریم قبرستان شاید اثری پیدا کنیم» و تو خودت را میزدی به سردرد ، میگفتی باد میآید،قبرستان هم پر از مارست و به مار فوبیا داری،زنت میگفت:«خب کی به مار فوبیا ندارد؟»آنا نمیفهمید فوبیا چه معنیای دارد،آنا بی حوصله است ، حتی سوال هم نمیپرسد مثل هم سن و سالهایش،آنا تو را نگران میکند،بارها تو را نگران کرده ؛ این را با همسرت در میان میگذاری،او یک عالمه پیشنهاد دارد،یک عالمه دکتر میشناسد و یک عالمه قرص.پدرت زنده است،پدرت فراموشی گرفته است؛آنا نیمی از پول هفتگیاش را که از تو میگیرد برای پدربزرگش تخمهی کدو میخرد و او عشقش، خوردن تخمهی کدو با پوست است،خوردن تخمهی کدو با پوست.
عصرِ پنجشنبه است و پیش خودت فکر کردی که بهتر است کاری کنی که کسالت امروز و فردا را را از خانواده ات بگیری،گفتی :«خانم،بلندشو بریم شمال» همسرت که کسالت آنقدر در درونش رخنه کرده بود،دستش را توی موهاش میکند و کلهاش را میخاراند و بعد از زیر ناخنهاش پوست سرش را میریزد توی دامنش و آنا را بهانه میکند که باد میآید، پائیز است،بچه سرما میخورد توی این نداری ؛اما آنا دیگر ول نمیکرد که.اسم سفر که آمد روحش تازه شد و تو که مثل همیشه نگران فرسودگی روحِ آنائی،شنگول میشوی ،زنت را راضی میکنی که راه بیفتید،پدرت را هم شال و کلاه میکنی،آنا یک کیسه تخمه بر میدارد و توی این نداری راه میافتید.
هوا ابریست،اتوبان خلوت است،جاده هم زیاد شلوغ نیست ، توی تونل به آنا نگاه میکنی، آنا تا تو را میبیند چه معصومانه سرش را بیرون میکند و جیغ میکشد،ماشین پشت سری بوق میزند تو هم بوق میزنی این بوقها با بوقهای توی ترافیک شهری فرق میکند؛ این بوقها بوقهای تونلی-جاده ایست،چند تا ماشین دیگر هم هی بوق میزنند ، آنا سرش بیرون است و باز هم جیغ میزند،از ماشینهای دیگر هم بچهها سرشان را بیرون میکنند و جیغ میزنند ،آنا دوباره سرش را بیرون میکند تا جیغ بزند که ناگهان تونل تمام میشود و جیغش هم محو میشود .تو با تعجبی حاکی از شادی به این فکر میکنی که آیا این دختر تو هست که دارد جیغ میکشد؟فکرت را زنت میخواند و در خودش خطاب به تو میگوید:«بله،این دختر ماست که دارد جیغ میکشد»و تو احساس میکنی ماشین تلوتلو میرود،احساس میکنی ماشین میکشد به چپ،میزنی کنار،ای داد و بیداد،پنچری.آخ،زاپاست را ... پریروز عصر که از اداره آمدی خانه ،زاپاس را بعد از اینکه ماشینت را توی کوچه پارک کردی ، برده بودند،یک چادر شش نفره هم که تازه خریده بودی،آن را هم برده بودند دله دزدها ،آن را هم،توی این نداری و تو همهی اینها را از یاد برده بودی با اینکه زنت چند بار به یادت آورده بود . حالا چکار باید بکنی؟ آنا گفت:«قبل از تونل یک پنچرگیری بود بابا»به آنا اطمینان نداری زنت نگاه می کند به تو و در خودش خطاب به تو میگوید که آنا مطمئن است. ماشین را میبری توی درهی کم عمقی که سمت چپ جاده است ،بغل رودخانه پارک میکنی،جای امنی به نظر میرسد ،چرخ را باز میکنی و زیرش جوری سنگ میچینی که هیچ اتفاقی نیافتد و از خانوادهات میخواهی که توی ماشین منتظر بمانند تا سر برسی،سوئیچ را بر میداری نه که عمدی،بلکه از سر عادت،پنجرهها را بالا میکشی و ریموت را هم میزنی تا در قفل شود.آنا تخمهها را یکییکی توی دهان پدرت میریزد،هیچ کدام حرف نمیزنند.آنا سرش را کمی کج میکند،چشمهای درشتش را به تو میدوزد و از شیشهی پشتی دستش را تکان میدهد برات تا بروی.
میروی و هر چه میایستی هیچ کس تو را سوار نمیکند.بناچار پیاده با احتیاط از تونل رد میشوی ، هر چه میروی باز اولِ راهی،بوق و دود ماشینها و سنگینی رینگ و لاستیک حالت را به هم میزند و به روی خودت نمیآوری.مسیری را که نهایتن 10 دقیقه با ماشین رفتی حالا 45 دقیقه است که داری پیاده میروی ولی هنوز تمام نشده است.پیرمرد پنچرگیر زیتون هم میفروشد،روغن زیتون هم میفروشد،مال باغ خودش است،باغی که از پنچرگیریِ حلال به دست آورده است،چیزی نمیخری.لاستیک را میدهی به پیرمرد پنچرگیر،بعد توی این نداری پول را هم میدهی به پیرمرد پنچرگیر و لاستیک را تحویل میگیری از پیرمرد پنچرگیر،ازپنچرگیریِ پیرمرد میزنی بیرون ، میروی کنار جاده ،دست تکان میدهی به ماشینها،هیچکس آدم را سوار نمیکند،راه میافتی سمت تونل،دوباره با احتیاط تاریکی غریبی را شروع میکنی،انگار داری فرو میروی در چیزی حرام، تمام نمیشود این تونلِ گشاد ،این پتیاره. چیزی حدود دو ساعت است که از ماشین و خانواده دوری. تونل که تمام میشود شادی توی پاهات میدود،میرسی به دره،اما ماشین نیست ،حتی از سنگها و خانوادهات هم خبری نیست.با خودت فکر میکنی شاید اشتباه آمدهای،هوا دارد تاریک میشود،میروی لب جاده،دره را برانداز میکنی،نه،درست همینجا بود،امکان ندارد که اشتباه کرده باشی،میروی جایی که بتوانی نمای بیشتر و کاملتری از دره را ببینی،هیچ خبری نیست،رودخانه همان رودخانه ،دره همان دره ولی نه از ماشین خبری هست و نه از بچهها.داد میزنی آنا،بابا،خانم.هیچ کس جوابت را نمیدهد،ماشینها رد میشوند و صدایت را هم نمیشنوند. ماندهای،ریموت ماشین را از جیبت در میاوری ردیابش را فشار میدهی هیچ خبری نیست هیچ صدایی به گوشت نمیرسد جز بوقبوق ضعیفِ صمیمانه و غیرشهری ماشینها توی تونل. تاریک است ، شاید آب آنها را برده باشد اما آب رودخانه را که نگاه میکنی از این فکر برمیگردی،نه،امکان ندارد.شاید دزدی،کسی،قاتلی،چیزی.چرتوپرت فکر میکنی احمق،دزد یا قاتل چرا باید سنگهای زیر ماشینت را با خودش ببرد و حتی اثری از رد سنگها هم نمانده باشد؟میزنی به کوه،میزنی به جاده،به تونل، به آب، باد میآید، همه جا پر از مار است،پر از عقرب و مارمولک و آفتابپرست است و تو از همهی خزندگان متنفری.شاید راه را اشتباه آمدهای اصلاٌ،شاید بچهها خانه باشند و تو خواب دیده باشی که آمدهای سفر یا شاید جای دیگری پارک کرده باشی،میروی خانه،هیچ خبری نیست،تا صبح بیدار میمانی هیچ خبری نیست. برمیگردی طول رودخانه را میگیری،میدوی،بدجور میدوی و داد میزنی،سرت را بالا میکنی و داد میزنی:«ماشینم را بیاورید دلهدزدها،پدرم را بیاورید،زنم را بیاورید،دخترم را بیاورید دلهدزدها»،میدوی سمت جائی که پارک کرده بودی ، میخوابی،خاکش را توی دهانت میکنی ،به صورتت میکشی،توی جیبت میریزی،مردم ، کنار جاده پارک میکنند و موبایلشان را در میآورند و از تو فیلم میگیرند،بدجور فیلم میگیرند مردم،بدجور تنهایی،بدجور،این را میفهمم،درکت میکنم و تو هیچ چیزی نمیدانی حرامی،هیچ چیزی.
تو نمیدانی که من میدانم.میدانم که وقتی برای اولینبار به همسرت میگویی که مادرت توی زلزله رودبار مرده او میگوید:«شاید قسمت بوده که تو چیزیت نشه توی این زلزله، کوچولوی من » پدرت که آلزایمر گرفته بود و فکر میکرد مریض است هی به تخمههای کدو اشاره میکرد و میگفت : «قرصهام رو بدید دارم خفه میشم،مُردم از استخوندرد » و تخمهها را از هم جدا میکرد ؛ یکی را برای کمر دردش،یکی را برای سر دردش و یکی را برای تنگی نفسش و بقیه را هم برای دیگر دردهایش میخورد و پشتش هم یک بطر آب سر میکشید. یکبار که کولش کردی بردیش حمام،همینطور که داشتی به پشمهای زیرشکمش کف صابون میمالیدی و با دست دیگرت تیغ را میکشیدی و بعد پشمها را میریختی توی سطل آشغال و به پیشانیات ،چینی از سر دقت ، نه چندش ، انداخته بودی که خدای نکرده جایی از آنجاهای پدرت را با تیغ نبری ؛ گفتی:« بابا» بابا داشت به بدنت نگاه میکرد و به پشمهاش که چسبیده بود به دستهات؛گفتی:« بابا» اینبار بابا نگاهت هم نمیکرد،سرش را گرفتی و چرخاندی روبروت و با خشمی سریع گفتیش :«بابا یادت باشه مامانم توی زلزله مرد،ما رودبار بودیم نه کرج،درسته؟» پدر سرش را به علامت نفی تکان داد و تو چشمهات از حدقه درآمد که کاش اصلن چیزی نگفته بودی،اما گفته بودی دیگر و زنت هم که حوله را داغ کرده بود داشت از پشت در میشنید. دوباره گفتی: «بابا ،یادت باشه مامان توی زلزله مرده ،خب؟توی زلزله ی رودبار،مگه نه؟ » و پدر مثل آن روزها تا اسم مادر آمد سرخ شد ، مثل همان روزی که رفتی به پدرت گفتی که کاش نمیگفتی،که کاش پیش خودت نگهمیداشتی که مادرت را دیدهای وقتی که پدر توی ایران خودرو کارگری میکرد و صبح که میرفت تا هشتشب بر نمیگشت،که مادرت را دیدهای وقتی که زنگآخر معلم ورزشتان نیامد و تعطیلتان کردند و زودتر بیهوا میرسی خانه، که کلید را میکنی توی در ،کفشت را که میکَنی،کفش غریبی میبینی،کفش بزرگ مردانهای ،چرمش چشمت را میگیرد،بوی عطر تند مرد توی خانه پیچیده،بابا که کفش ایتالیائی پا نمیکند،بابا که عطر تند مردانه نمیزند،بابا خودش بوی خوبی میدهد،تو میروی تو،تو غریبی،تنهایی،انگار داری فرو میروی در تاریکی،در جایی ناشناخته،در خانهای که خانهی تو نیست،مال تو نیست،حرامیست انگار ،صدای شرشر آب و خنده و شهوت به گوشت میرسد ،خنگ نیستی که ، از همان لحظه ی اول میفهمی ماجرا از چه قرار است.چراغ حمام از پشت شیشهی عرقکردهی آن روشن است ،در را باز میکنی،میدانی که کار تمام است ،میدانی که این اولین بار است که مادرت را لخت میبینی و حتی این اولینبار است که یک مرد لخت را هم خواهی دید ولی نمیدانی که چرا در را باز میکنی،جیغ در،جیغ مادرت و ضربهای تاریک ، تو را از هوش میبرد.دیگر نه مادرت را دیدی نه مرد لخت را و نه به آن حمام حرامی نگاه کردی،پدرت ساعت هشت شب تو را تکان میدهد،بیدار شدهای،ساعتهاست که به هوش آمدهای،اصلن شاید حرامزادهای،شاید کس دیگری غیر از پدرت، نطفهات را توی همین حمام بسته است و حالا ساعتهاست که همراه با صدای شرشر آب گریستهای. شانههاش بوی روغن میدهد،اشکهات را به پیکر چربش میکشی و میلرزی که چطور بگویی براش،براش گفتی، کاش که هیچطوری نمیگفتی،گفتی و پدرت فقط سرخ شد و دیگر چیزی نگفت.فرداش خانه را فروخت و اینجا را خرید . اما اینجا هم مثل آنجا یک حمام دارد، همهی خانهها حمام دارند ،همهی حمامها چراغ دارند،چاه دارند،صابون دارند،همهی حمامها...کاریش نمیشود کرد.
روز بعد بوی گند عرقِ اسبابکشی روی پیکر پدرت را گرفته بود گفتی که کاش نمیگفتی: «برو یه دوش بگیر بابا»رفت حمام و بیهوش شد،به هوش که آمد فقط زار میزد،سه روز تمام زار میزد و دیگر همه چیز را از یاد برد،تمیز شد،پاک شد.جوری از یاد برد که تو مطمئن شدی او یک لوحهی سفید است،جوری که تو فکر کردی میتوانی به زیستن ادامه دهی و دادی و هر بار زندگیات را،زنت را و آنا را به این حمام مدیون بودهای ،حمامی که پدرت را به آلزایمر کشاند؛ همین حمامی که توش نشستهای و داری پشمهای پدرت را میزنی و دوباره پس از سالها آن رنگ سرخِ پوست پدرت را میبینی،اما این بار در عین فراموشیِ او. دیدن این سرخی در عین فراموشی دردناکتر است این را میفهمم؛درکت میکنم.زنت هم میفهمد و از گوشدادن دست میکشد و به خودش قول میدهد هر بار که میروید شمال، توی راه به منجیل و رودبار که میرسید به تو نگوید:« حالا که باد نمیآید ، کاش میرفتیم قبرستان، سراغی از مادرت میگرفتیم» خوشبختانه زنت آنقدر بیشعور نیست که دیگر بار باز هم سراغی از مادرت بگیرد،پس من هم باید به قدر کافی شعور داشته باشم که دیگر اسمی از مادرت نیاورم.
حوله یخ می کند.
آرش اله وردی
یازدهم آبان 1390 تهران
۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه
* نامه ای به برادران و خواهران غیور تریاکی من
ای برادران و خواهران غیور تریاکی من:
ادبیات ما سالم است،ادبیات ما دست کم از نیمه دوم دهه هشتاد به بعد سالم است،سرپاست و هیچ بحرانی او را تهدید نمیکند.صبح از خواب بلند میشود،صبحانه اش را میخورد به محل کارش میرود و شب به خانه بر میگردد و شامش را میخورد و میخوابد و دوباره صبح و دوباره روز از نو؛ و این روزمرگیِ ادبیات فارسی زبانانِ امروز است.همه چیز همانطور که باید و به بهترین و سالمترین شکل خود دارد پیش میرود،همه چیز طبق روال عادی و روزمرهی خودش است و به قول بنیامین همین که همه چیز همانطور که باید و به مطمئنترین شکل خود پیش میرود همین فاجعه است.سایتهای ادبی،شاعران جوان،شاعران با تجربه،اساتید شعر،کلاسهای شعر،سایتهای ادبی،جلسات شعر،صفحات شعر،کتابهای شعر و بحثهای فرمیک،بحثهای محتوایی،بحثهای فنی،بحثهای شخصی،دعواهای شخصی،دافهای شعری و هر چیزی که یک شاعر تینایجر از جامعه ادبی خود توقع دارد.این است،اینهاست،همهی اینهاست که فاجعه است،همین که هیچ اتفاقی نمیافتد فاجعه است.
نگاه تقلیلگرا و نهایتاً نگاه مأمنگونه به شعر،شعر به مثابهی آرامشگاه و جایی که همه به آن پناه بیاورند تا از هجوم چیزهایی که در بیرون دارد به سمت سوژگیشان پرت میشود در امان بمانند همان نگاهیست که این سالها به شعر شده است.شعر دوباره به جای خودش ،به قلهی رفیع خودش برگشته است،شعر دوباره دارد به کشتی نوح بدل میگردد.شعر تنها مکانیست که درآن هیچ اتفاقی نمیافتد در حالیکه در بیرون مدام دارد اتفاق میافتد،بیرون خطرناک است بیا تو،بیا که این خانه،خانهی توست،بیا و فراموش کن.آیا این خواستِ فراموشی ،این جهان مطمئن،این تسلیمِ ریاکارانه فاجعه نیست؟
برخلاف گفتار مسلط جامعه ادبی ، باید گفت فضای ادبیات امروز بحرانی نیست،فضای ادبی ما و شعر ما بحرانی نیست بلکه فاجعه است و دوای رفع ِاین فاجعه چیزی جز بحرانساز کردن و تخریب آن نیست.این ماییم، ما، خود ما که شعر را به خودش رسانده ، به خیانتی که اسمش شعر است، به ماهیت،فیزیک و مکان و مقصد خود ،این مائیم که دست روی دست گذاشتهایم،این کلبیمسلکی ماست.کدام کار ادبی؟کدام عرق ریزی ادبی؟کدام شعر بلند؟کدام ادبیات بزرگ؟کدام مرام اشتراکی؟کدام تحمل دیگری؟کدام اخلاق حرفه ای؟کدام نوشتن؟کدام خواندن؟کدام سرریز شدن؟کدام فکر؟کدام اتاق؟ قطعاً این مائیم که مقصریم ،از خودمان شروع کنیم و دست از این جمله بکشیم که «فضای ادبی مسموم است»و امثالهم. کی باید قبول کنیم که اگر فضای ادبی مسموم است اول از همه این خودِ ماییم که مسمومیم و شاید این خودِ ماییم که سم را توی این خوراک ریختهایم و عجیبتر اینکه پس چرا مریض نمیشویم؟ چرا نمیمیریم؟ چرا هلاک نمیشویم؟ بیایید دست بکشیم،بیائید.
شعر دوران ما فاجعه است.چرا؟چون که دربندِ شاعر و زندگی و زیست شاعر است ، آن هم شاعری که هنوز شعورِ حرفهای به کار خود ندارد.شاعری که قبول نمیکند شعر و تغییر و به زعم من تخریب مکان تو خالی و کرمو و در عین حال متعالی شعر یک کار است،یک حرفه است،حرفهای که نیازمند عرقریزیست .شاعری که گمان میکند شعر یک مکان است تا تمام بیماریهایش را درآن بریزد،شاعری که فکر میکند شعر آسایشگاهست چرا که خود را بری از بیرون میداند،چرا که اختلالی در شعور زیستن او وجود دارد،چرا که او باز هم بارها و بارها خود را بری میداند و این خودِ فاجعه است، خودِ بیاخلاقیست،خودِ بیشعوریست،از خودمان شروع میکنیم.در این شرایط محافظهکارانه و کلبیمسلکانه چه توقعی از شعر میرود؟ در این آرامش قدرتمند ،در پسِ پشت این اثرات داروهای آرامبخش،کدام سوژهی نئشه از خماری حرف میزند و کافه را به هم میزند،اصلاً کدام سوژهی خمار میتواند یک کافه را به هم بزند؟بیائید دست بکشیم،بیائید.
مشکل اصلیِ شعر ما نه نشریات محافظهکارانه است،نه شاعران راستگرا،نه شاعران محافظهکار،نه جایزههای ادبی،نه نشر نگاه،نه نشر ثالث و نه نشر چشمه و نه این خردهنهادهای فرهنگساز و خردهکارگزاران فرهنگی.آنها دارند کار خودشان را میکنند ، این مائیم که کار خودمان را انجام نمیدهیم، این مائیم که به دنبال بهانهایم که نق بزنیم،که حرف بزنیم تا چیزی برای نمایش داشته باشیم،البته که فقط نمایش. مسبب اصلی این فاجعه مائیم، خودِ ما.سالهاست که نتوانستهایم یکی از این جلسات متعددی را که شروع میکنیم صرفاً تا ده جلسه ادامه دهیم؛ سالهاست که نتوانستهایم وقتی به شعر یکدیگر نگاه میکنیم به قیافه،اخلاق و رابطه طرف نگاه نکنیم،سالهاست که بغض گلویمان را ورم انداخته و نفرتمان روز به روز از هم بیشتر میشود،سالهاست که همیشه پای یک زن در میان است،سالهاست که رادیکالیسم و آوانگاردیسم را در بی قیدی میدانیم،سالهاست که تا لنگ ظهر میخوابیم و خیالمان راحت است که این بارِ شعر ،بهتر است بنویسم قطار شعر،خودش صبحِ زود بیدار میشود و کار خودش را شروع میکند و پیش میرود و سالهاست که ما مسافریم نه راننده.بیائید دست بکشیم،بیائید، بیائید.
نوشتن خود به خود امری بحرانساز است،نوشتن به مثابهی بحران ، استراتژی شعر آلترناتیو امروز است.ادبیات ما در این سالها مدام دارد از نوشتن میگریزد، فضای ادبی ما ، فضائی نوشتاری نیست و به همین دلیل است که هیچ بحرانی در آن اتفاق نمیافتد.این فضای گفتار محور ،این لالایی مهلک ، چه بسا به معنای دریدایی آن،شاعران غیر رسمی را به خواب کشانده است،به حاشیه کشانده است.این نوع شعر به اقلیتی بدل شده که خود طالب آن است و این خواستِ در اقلیتبودن،نابودکنندهترین فاجعهای است که یک سیستم میتواند بر سر یک سوژه بیاورد و جالبتر از همه آنکه هر دو طرف ماجرا گاهاً خودِ مائیم،گاهی خودمان را به نهاد و سیستم بدل می کنیم وآنطرفمان را به اقلیت میکشانیم و گاه خودمان، خودمان را به اقلیت میکشانیم و آنطرفمان را به سیستمیت محکوم می کنیم و باز هر دو طرف خودمانیم،شاعران جوان ؛ غافل از آنکه این بودن در هر دو طرف مرگِ کنش و پراتیک است،تئوری تسلیم است و باز غافل که این همان چیزهائیست که گفتار مسلط از ما میخواهد: کار نکردن، ننوشتن ، نخواندن ، فکر نکردن، سرریز نشدن و فقط حرف زدن، خوابیدن ،نئشگی و فخر.
ادبیات ما سالم است،ادبیات ما دست کم از نیمه دوم دهه هشتاد به بعد سالم است،سرپاست و هیچ بحرانی او را تهدید نمیکند.صبح از خواب بلند میشود،صبحانه اش را میخورد به محل کارش میرود و شب به خانه بر میگردد و شامش را میخورد و میخوابد و دوباره صبح و دوباره روز از نو؛ و این روزمرگیِ ادبیات فارسی زبانانِ امروز است.همه چیز همانطور که باید و به بهترین و سالمترین شکل خود دارد پیش میرود،همه چیز طبق روال عادی و روزمرهی خودش است و به قول بنیامین همین که همه چیز همانطور که باید و به مطمئنترین شکل خود پیش میرود همین فاجعه است.سایتهای ادبی،شاعران جوان،شاعران با تجربه،اساتید شعر،کلاسهای شعر،سایتهای ادبی،جلسات شعر،صفحات شعر،کتابهای شعر و بحثهای فرمیک،بحثهای محتوایی،بحثهای فنی،بحثهای شخصی،دعواهای شخصی،دافهای شعری و هر چیزی که یک شاعر تینایجر از جامعه ادبی خود توقع دارد.این است،اینهاست،همهی اینهاست که فاجعه است،همین که هیچ اتفاقی نمیافتد فاجعه است.
نگاه تقلیلگرا و نهایتاً نگاه مأمنگونه به شعر،شعر به مثابهی آرامشگاه و جایی که همه به آن پناه بیاورند تا از هجوم چیزهایی که در بیرون دارد به سمت سوژگیشان پرت میشود در امان بمانند همان نگاهیست که این سالها به شعر شده است.شعر دوباره به جای خودش ،به قلهی رفیع خودش برگشته است،شعر دوباره دارد به کشتی نوح بدل میگردد.شعر تنها مکانیست که درآن هیچ اتفاقی نمیافتد در حالیکه در بیرون مدام دارد اتفاق میافتد،بیرون خطرناک است بیا تو،بیا که این خانه،خانهی توست،بیا و فراموش کن.آیا این خواستِ فراموشی ،این جهان مطمئن،این تسلیمِ ریاکارانه فاجعه نیست؟
برخلاف گفتار مسلط جامعه ادبی ، باید گفت فضای ادبیات امروز بحرانی نیست،فضای ادبی ما و شعر ما بحرانی نیست بلکه فاجعه است و دوای رفع ِاین فاجعه چیزی جز بحرانساز کردن و تخریب آن نیست.این ماییم، ما، خود ما که شعر را به خودش رسانده ، به خیانتی که اسمش شعر است، به ماهیت،فیزیک و مکان و مقصد خود ،این مائیم که دست روی دست گذاشتهایم،این کلبیمسلکی ماست.کدام کار ادبی؟کدام عرق ریزی ادبی؟کدام شعر بلند؟کدام ادبیات بزرگ؟کدام مرام اشتراکی؟کدام تحمل دیگری؟کدام اخلاق حرفه ای؟کدام نوشتن؟کدام خواندن؟کدام سرریز شدن؟کدام فکر؟کدام اتاق؟ قطعاً این مائیم که مقصریم ،از خودمان شروع کنیم و دست از این جمله بکشیم که «فضای ادبی مسموم است»و امثالهم. کی باید قبول کنیم که اگر فضای ادبی مسموم است اول از همه این خودِ ماییم که مسمومیم و شاید این خودِ ماییم که سم را توی این خوراک ریختهایم و عجیبتر اینکه پس چرا مریض نمیشویم؟ چرا نمیمیریم؟ چرا هلاک نمیشویم؟ بیایید دست بکشیم،بیائید.
شعر دوران ما فاجعه است.چرا؟چون که دربندِ شاعر و زندگی و زیست شاعر است ، آن هم شاعری که هنوز شعورِ حرفهای به کار خود ندارد.شاعری که قبول نمیکند شعر و تغییر و به زعم من تخریب مکان تو خالی و کرمو و در عین حال متعالی شعر یک کار است،یک حرفه است،حرفهای که نیازمند عرقریزیست .شاعری که گمان میکند شعر یک مکان است تا تمام بیماریهایش را درآن بریزد،شاعری که فکر میکند شعر آسایشگاهست چرا که خود را بری از بیرون میداند،چرا که اختلالی در شعور زیستن او وجود دارد،چرا که او باز هم بارها و بارها خود را بری میداند و این خودِ فاجعه است، خودِ بیاخلاقیست،خودِ بیشعوریست،از خودمان شروع میکنیم.در این شرایط محافظهکارانه و کلبیمسلکانه چه توقعی از شعر میرود؟ در این آرامش قدرتمند ،در پسِ پشت این اثرات داروهای آرامبخش،کدام سوژهی نئشه از خماری حرف میزند و کافه را به هم میزند،اصلاً کدام سوژهی خمار میتواند یک کافه را به هم بزند؟بیائید دست بکشیم،بیائید.
مشکل اصلیِ شعر ما نه نشریات محافظهکارانه است،نه شاعران راستگرا،نه شاعران محافظهکار،نه جایزههای ادبی،نه نشر نگاه،نه نشر ثالث و نه نشر چشمه و نه این خردهنهادهای فرهنگساز و خردهکارگزاران فرهنگی.آنها دارند کار خودشان را میکنند ، این مائیم که کار خودمان را انجام نمیدهیم، این مائیم که به دنبال بهانهایم که نق بزنیم،که حرف بزنیم تا چیزی برای نمایش داشته باشیم،البته که فقط نمایش. مسبب اصلی این فاجعه مائیم، خودِ ما.سالهاست که نتوانستهایم یکی از این جلسات متعددی را که شروع میکنیم صرفاً تا ده جلسه ادامه دهیم؛ سالهاست که نتوانستهایم وقتی به شعر یکدیگر نگاه میکنیم به قیافه،اخلاق و رابطه طرف نگاه نکنیم،سالهاست که بغض گلویمان را ورم انداخته و نفرتمان روز به روز از هم بیشتر میشود،سالهاست که همیشه پای یک زن در میان است،سالهاست که رادیکالیسم و آوانگاردیسم را در بی قیدی میدانیم،سالهاست که تا لنگ ظهر میخوابیم و خیالمان راحت است که این بارِ شعر ،بهتر است بنویسم قطار شعر،خودش صبحِ زود بیدار میشود و کار خودش را شروع میکند و پیش میرود و سالهاست که ما مسافریم نه راننده.بیائید دست بکشیم،بیائید، بیائید.
نوشتن خود به خود امری بحرانساز است،نوشتن به مثابهی بحران ، استراتژی شعر آلترناتیو امروز است.ادبیات ما در این سالها مدام دارد از نوشتن میگریزد، فضای ادبی ما ، فضائی نوشتاری نیست و به همین دلیل است که هیچ بحرانی در آن اتفاق نمیافتد.این فضای گفتار محور ،این لالایی مهلک ، چه بسا به معنای دریدایی آن،شاعران غیر رسمی را به خواب کشانده است،به حاشیه کشانده است.این نوع شعر به اقلیتی بدل شده که خود طالب آن است و این خواستِ در اقلیتبودن،نابودکنندهترین فاجعهای است که یک سیستم میتواند بر سر یک سوژه بیاورد و جالبتر از همه آنکه هر دو طرف ماجرا گاهاً خودِ مائیم،گاهی خودمان را به نهاد و سیستم بدل می کنیم وآنطرفمان را به اقلیت میکشانیم و گاه خودمان، خودمان را به اقلیت میکشانیم و آنطرفمان را به سیستمیت محکوم می کنیم و باز هر دو طرف خودمانیم،شاعران جوان ؛ غافل از آنکه این بودن در هر دو طرف مرگِ کنش و پراتیک است،تئوری تسلیم است و باز غافل که این همان چیزهائیست که گفتار مسلط از ما میخواهد: کار نکردن، ننوشتن ، نخواندن ، فکر نکردن، سرریز نشدن و فقط حرف زدن، خوابیدن ،نئشگی و فخر.
بحرانسازی مرحلهای از خلق است، ایدهپردازی رادیکال؛آغاز بحرانسازیست و این آغاز ،پایانِ حرفزدنهای بیدروپیکر و درخودماندگار است،ایدهپردازی و بحرانسازی بیرونزدن است،پرتشدن به بیرون از فرم است،آغاز پراتیک است،پراکسیسی که تئوریساز است و این میتواند انفجارِ فاجعه باشد چیزی که ما را از آن آرامش دروغینی که ذکر شد به سوی زیستن،به گوشتِ راستین زیستن هدایت میکند.در این مرحله است که شعر آلترناتیو علیرغم میل خود به اقلیت کشیده میشود ، شعر آلترنیتیو گریزی از این طردشدگی ندارد و به قول علی سطوتی از پیش مطرود است چرا که ذاتاً متهم است،متهم به خلقِ بحران،به بحرانِ خلق . اینجاست که هر دو طرف ماجرا خودِ ما نیستیم،ما،فقط یک طرف ماجرائیم و این شروعِ اکت است ؛ اکتی ادبی. بیائید دست بکشیم،بیائید برادران و خواهران غیور تریاکی من.
آرش اله وردی
*عنوانی از یادداشتهای کتاب چرند و پرند دهخدا
۲۳ مهر ۱۳۹۰
مرغ آمین
دریغا
دریغا که من
که زن نیستم.
بیا
بیا در روحم
در سوراخِ بدبویم
بیا در تنِ موجودم
در هستیِ مطرودم
عفونت کن .
بیا
سرایت کن
در خونِ نرینهام
چرک
در خونِ نرینهام
ورم
در خونِ نرینهام
عفونت کن.
حالا
رسیدهای به بطن بدنِ من
چند شبِ تیره
فشارت میدهم
استخوانهات را خورد میکنم
مغزت را از جا در میاورم
خفهات که به زور بخوابی
چند هفتهی تیره
چند ماهِ تیره
بخواب در لابهلای رودههام
بخواب روی کَبِدَم روی کلیهها زیرِ پوستم تویِ شکمم رگهام
لمس کن درونِ سوراخم را
بطنی
لمس کن
بطنی.
من بیدارم خودم که خود زنی میکنم
هضمت میکنم حاد شوی که کلِ بدنم را از سمِ عفونتت مسرور کنی
این بدن ، بدنِ من نیست
مسرورم کن
مسمومم کن
خراشم بده.
قلقلکم میدهند کرمهات
قامتم را به قبله رو میکنم دمِ عمیقی میکشم بیایی زیرِ قفسهی سینهام توی گلوم عق بزنم خفهخون بگیرم خون بیارم تودهتوده ریزریز بیرون بریزمت
وِلوِله میکنند کرمهات.
با کفِ کمتوانِ پام
کرمهات را له میکنم
دور میایستم
فریاد میکشم:
بیدار شو
بیدار شو
اما
شرمناک
به رد پای بزهکارِ خونینم نگاه میکنم.
الهی
الهی که بچسبی به هم
الهی که دست و پا درآوری
الهی که شکل بگیری
الهی که بروی
بروی که تنهایی
الهی که تنهایی ، بروی خانهای بگیری
الهی همین حول و حوش میدان انقلاب
الهی همین نزدیکیها
من بیام به تو سر بزنم
هی به تو سر بزنم هی به تو هی سر بزنم
بیام تو چای بریزی
سیگار بکشیم بخندیم به میدان انقلاب
خونم را از خونت جدا کنم
مغزت را پس بدهم
بروم.
زنی دارد از دور چیر میکشد و این گوشهای یتیم من است که میشنود فقط میشنود هنوز دریغا که من
که زن نیستم
مریضم
دوات کنم.
۱۶ مهر ۱۳۹۰
۱۳۹۰ شهریور ۸, سهشنبه
ای سگ
گفتمش ای سگ، بابک توئی؟ گفت :«آری»و فقط یک بار گفت از خونم در گذر و دیگر چیزی نگفت.گفتم عورش کنند،سامرا را داد کشیدم ، جمع شدند.من معتصمم و او گفته بود که از خونش در گذرم،گفتم یا سامرا، بگذرم؟سامرا داد کشیدند و نعره دادند، زار ؛ وُ حمله کردند به بابک.جَستم به روی اسبم وُ ای ایهاالناس.سکوت برید میدان سامرا را،خطی کشید و ممتد شد،بابک قربانی نیست،بابک جسمِ کفر است،خونش را باید ریخت و این منم،معتصم،خلیفهُ اللهِ مسلمین، و خونش را ... معتصم معتصم معتصم معتصم معتصمِ سامرا بلند شد.آلتش را لخت می کردند وُ می گریست.گفتم که با شمشیر خودش دستش را بزنند،زدند و خونِ کفر را ریختند.دست را برداشتم ، خونش را به صورتم کشیدم،دست خیس و سنگینش را به سروکله اش کوباندم،زدم،صدای استخوان ها را می شد شنید و بعد،دست را پرت کردم میان مردم که وضو کنند که کثافت این خون از هزار آبِ کوثر پاکترست،چرا که رهاییست،خون فی سبیل است و اینها.دست چپش را هم خودم بریدم که باید میبریدم و بعد پاهایش را گفتم یکی یکی ببرند و رهایش کنند که غلطد در خون خودش.مردم را گفتم بریزید ، ریختند به خون و گوشتِ بابک. و باز بر اسبم سوار شدم که زبانش را هم ببرید و تکه تکه اش کنید و بعد تک تک اعضایش را در سامرا آویختیم تا خشک شد و بعد سرش را فرستادم به مدینه و بعد به خراسان و ری و جای جای ایران.دیگر اعضایش را جمع کردم،خودم که خلیفه ام با این دستهای خودم جمع کردم،شکمش را چون شکم جانوری دریدم و اضافه ها را دور ریختم .دست و پا و زبان و دیگر اعضای مهمش را در شکمش کردم و دوختم،این شد جثه اش.جثه اش را بر چوب بلندی آویخته و در خاک میدان فرو کردم که بماند که نمانَد کفر در بلادم که نماند. حالا که مدتهاست می گذرد هنوز بوی گند لاشه اش،جثه ی پف کرده اش،بوی گند لاشه اش،بوی گند لاشه اش و این بو باید در سامرا بماند،چرا که این بو ،بوی طهارت است،مطهر است و حتی هر چه جانور و مور و پشه جمع شود دورش، مطهر ترند، چرا که خونِ مرتد مطهر است.
۱۳۹۰ شهریور ۱, سهشنبه
از عجایب المخلوقات محمد بن محمود بن احمد طوسی
شوکتی دارد در شب و از نتاج خوک و گرگ است.مردار گندیده خورد.چون بر آدمی ظفر یافت با وی زنا کند.زیر پای آدمی بلیسد تا ریش کند،نتواند رفتن،باوی جماع کند و آنگه ویرا بخورد.آدمی را بکشد چون بیاماسد ذکر آدمی برخیزد.کفتار ماده بیاید با وی زنا کند،آنگه ویرا بخورد.جانور شوم و زانی ست.
۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
خط تولید خشونت
تاملی درباره ی کلیت شعرهای منتشر شده ی انسیه اکبری در مطرود
شعر انسیه اکبری شعر سالمی نیست؛ شعر او خراب است و مملوء از ویرانی ، بیماری و مثلهگی .شعر او حامل بیماری است،مسری است و بیماری و خرابی را سرایت میدهد ،انتشار میدهد ؛ شعری که حمل میکند و ایجاد کنش میکند کنش نیروی منفی و مضمحل ، شعری که دارد با عصبهای سوخته با ما حرف میزند.
باید اذعان کرد که نجاتدهنده ی شعر اکبری عامل تولیدی و انتشاری آن است و درنهایت کانکشنی که شعر اکبری ایجاد میکند کانکشنی است که نیروی مضمحلکنندهای را نشر میدهد و دقیقاً مثل ویروس به شکل ریزوم بسط پیدا میکند. این عملیات شعری انسیه اکبریست. عملیاتی در جهت زیرین. عملیاتی مضمحل و مضمحلکننده، مدام ضعیفتر و ناکارآمدتر . عملیاتی خشن و به ظاهر قدرتمند و فاخر، که سرانجام به آگاهی از فقدان قدرت میرسد و خشونتاش چندینبرابر میشود.شعر اکبری تا زمانی یک شعر حادبیانگرا و رادیکال است که پیشروی خود را به وسیلهی این عملیات خشن حفظ کند چه بسا هرگونه کوتاهی از این نوع خشونت، شعر او را به ورطهی شعری مرسوم، معناگرا و سالمی میاندازد که هر روز در اطرافمان منتشر میشوند.
شعر و زبان شعر در مرحلهی اول هر شعری حاصل برخورد و درگیری و رابطهی فرم و محتواست. نیرویی که مابین این دو تولید میشود همان زبان شعر است. شعر سالم شعریست که مابین این دو رابطهی متقابلی ایجاد میکند و شعر ناسالم برعکس.
فرم و زبان شعری انسیه اکبری فرمی تقریباً فاخر، زیبا، شاعرانه و استعاریست. به معنای دیگر میتوان گفت زبانی بلاغیست که رابطهاش را با محتوا و نیروی حاصل از محتوا بلد نیست.محتوا نیز همین رفتار پارادوکسیکال را با فرم شعر اکبری ایجاد میکند.محتوا مدام به لخت کردن فرم او فکر میکند مدام زیرابش را میزند و درنهایت این رابطه به خشنترین شکل ممکن میرسد؛ خشونت ادبیات، خشونت کلمه، خشونت تصویر حتی به شکلی کاملاً فیزیکی.
کلام و تصویر به مثابهی آلت و ابزار ارائه و بازنمایی شدهاند اما در نهایت به آنتیتز خود بدل میشوند .محتوای حاد و افراطی اکبری فرم او را با فقدان آلت روبرو میسازد و این عمیقترین ناکامی فرم شعری اوست. انسیه اکبری در شعرهایی که در مطرود منتشر کرده است به خوبی نشان میدهد که کاربرد خشونت در عین ضعف، فقدان و فقر چگونه کاربردی است. در واقع اکبری خاصیت ضدبلاغی شعر حادبیانگرا را برای اولین بار به شکلی ظاهراً بلاغی ارائه میکند. شعر او کاملا در پروسهای تخیلی میل خود را به قدرت و اعمال خشونت با وسائل خشونت به جسمیت کلام و تصویر میرساند تا در انتها به رئالیسم کثیفی برسد که فقدان قدرت و وسائل و اقلام خشونت را به رویاش بیاورد، رئالیسم کثیفی که چون تفی خونی و چرکین به صورتاش پرتاب میشود. این میل مازوخیستی در واقع واقعیترین اتفاقی است که میافتد و تنها اینجاست که خشونت با اقلام خشونت به حامل و مولد خشونت حمله میبرد یعنی خود شعر یا خود شاعر.
اکبری ضعف، نداری، فقدان و مادینگی، مادینگیای که هرآن حاوی امکان تجاوز به آن است را به شیوهای نشان میدهد که درآن تعبیر تازهای از خشونت وجود دارد: خشونت اقلیت، خشونت ضعف، خشونت فقدان. این نوع خشونت در تمام جنبههای نوشتاری او عیان است.
خشونت در بیانگری او آنقدر حاد است که باید منتقل شود تا به پایان برسد. یکی از مهمترین و بنیادیترین ایراداتی که میتوان به شعر اکبری وارد کرد این است که ممکن است در مواردی این جنبه از خشونت در بیانگری و محتوای شعر او وظیفهی اصلی خود را که انتشار و ایجاد شبکههای ریزومیست فراموش کند. این نوع از خشونت در بیانگری و محتوا حاوی قدرت ارعابکنندهای است که هر آن ممکن است شعر را از خاصیت عملیاتی و کنشمند خود دور کند و در خود نگاه دارد. دقیقاً همان عملیات و کنشگریای که شعر حادبیانگرا را متمایز میکند ممکن است با نیروی ارعاب انگیز و بلاغی محتوا فراموش و نادیده گرفته شود و از نوشتاری حاد و شدید به خطابه و گفتاری صرف تقلیل پیدا کند. اینجا همانجایی است که دعوای محتوا و فرم با پیروزی محتوا به پایان خواهد رسید و متعاقباً خشونت متن نیز قربانی آن خواهد شد. اینجا همان مرز خطرناکیست که ایجاد سکوت میکند و شعر ساکت میشود.
خشونت محتوای حادبیانگرای انسیه اکبری تا جایی که عریانی و پوچی خشونت فرم و زبان و تصویر و کلام را به رویشان میآورد،تا جایی که به شاه میگوید که لباس تنش نیست (معذورم از این تمثیل مستعمل)، تا جایی که ضعف استعاره، بیانگری، بلاغت را فاش میکند،خشونت است.خشونت محتوا در جایی است که اکبری دست از معناگرایی میکشد و معنا را به اغراق میرساند،محتوا را جزء، جزء میکند،مثله میکند و مثل گوشت ریز میکند.
اما خشونت فرم،خشونتی که در شعر اکبری از راه کلمه، اضافه ها، استعارهها و تصاویر مهلک ارائه میشود؛ این خشونت تا زمانی خشونت است که محتوا دارد با آن میجنگد و زیرابش را میزند.به محض اینکه فرم دست از خشونت بکشد محتوا نیز دست از آن میکشد. در شعر اکبری فرم، زبان و تصویر وظیفهی خود را به خوبی خودتبییی کرده و اجرا میکنند تا جاییکه محتوا را به کنش واداشته و خشونت خود را به آن سرایت داده و حتی تحویل بگیرند. اینجاست که میتوان به خوبی روشن کرد که اساساً ماهیت شعر انسیه اکبری سرایت دادن است.در شعر او هر نوع ایستایی پاشنه آشیل است و همهی داستان را به هم میریزد. این زد و خوردها و رفت و برگشتها درگیریهای پارادوکسیکالی ایجاد میکند چیزی که میتوان گفت تا همیشه ادامه دارد. درست مثل ادبیات ابزورد، درست مثل انتظار همیشگی شخصیتهای در انتظار گودو ؛ یا درست مثل جنب و جوش اتمها برای ایجاد یک فضای گرم یا بهتر است که بگوییم یک فضای هات.
ویروس و بیماری ضعیف میشود اما تمام نمیشود، ضعیف میکند اما به پایان نمیرساند، ویروس فاش میکند، لخت و عریان میکند و در معرض قرار میدهد و فریاد میکشد. شعر او پر از تصویرهای تکهتکهست . انگار کلماتی خشن که دارند بدنی واحد را مدام تکهتکه میکنند و گوشتاش را و دروناش را در معرض نگاه قرار میدهند. شعر انسیه نگاه خیره را مغلوب میکند، گیج میکند و دچار اعوجاج. و تنها از این اعوجاج است که شعر دیده میشود.شعر او معوج است.
«دهانی گردم برای گاییدن
عضلههایی ورزیده
مکنده با تلالویی خاص بر لبها
من برازندهام
طبقهای حیوانی مابین اجساد زنگیان
به یاد بیاور غاز را
که ذوقزده به ما نگاه کرده بود
تا منظرههای دراز چنگ تو را
به بافت دریدن دعوت کنند
داری استقامت میکنی
داری لابه لا در فاک و خون غلت میخوری
داری بهرغم ترکیدن جوراب شلواریات
فروتنانه دستهایت را میبری
ستایشهای شنیع اره را اجابت میکنی
به خدایان وازلینی تعظیم میکنی
به بودایی کلهکیری و ژیگولو
که تو را بشارت داده به قالبی صابون
به املاح انسانی که تهیگاه مخملیات را پر کنند از راه درزهات
داری مبدل میشوی به پاتیلی زهراب
به پارچ به بوی زیر بغل
به چیزهای متورم و خیس
به زنی که در جیغهاش نرم میشود به طرزی نمایشی
به دخترانی به هم چسبیده از صورت
که اشاره میکنند ما فرزندان توایم
ما فرزندان توایم
ما را با زهدانت ببوس...»
از شعر وازلین
در نهایت باید اضافه کرد که شعر رادیکال و خراب انسیه اکبری به شیوهای آگاهانه نشان میدهد که خشونت و ویران کردنِ چیزهای سالمی که دور و برمان وجود دارند، چیزهایی که ماهیتشان صرفاً چیزی نیست جز محصول خشونت به وسیلهی ابزار خشونت، نیازی به فرو کردن آلت یا ابزار خشونت ندارند. اکبری خشونتی را پیشنهاد میکند که در آن از آلت خبری نیست چه بسا که آلات را هم به ویرانی خواهد کشاند. شعر اکبری یک فقدان و جای خالیست جایی که پر کردن نمادیناش دروغ و خیانت است ،شعر اکبری چون زهدان چرکین و شکافی جنسی پذیراست ، پذیرای چیزهای سالم تا ویروس های چرکینِ فقدان را به آنها سرایت دهد و بعد دوباره خالی شود و میداند، به خوبی میداند که خشونت به وسیلهی ابزار و آلات خشونت دقیقاً همان فروکردن است، فروکاست است، همان پرکردن دروغین، یک نوع جایگزینی، کودتایی بر علیه خشونت راستین؛ و این دقیقاً همان عملیاتی است که محصولاش ایجاد یک چیز سالم و قدرتمند است، همان چیزی که انسیه اکبری بهمثابهی یک زهدان کرمزده در شعرهایش به شدت از آن پرهیز میکند و این جدال را ادامه میدهد. هر شعری چون تکهای چرکِ مسری به بیرون پخش میشود.این زهدان چرکین عمیق مازوخیستی چون کارخانهای خودش را تولید میکند، چرک را تولید میکند، انتشار میدهد و تمام ماهیتاش به این است که یک شکاف عمیق است ، یک چنتهی تو خالی است از چرک و هربار که انتشار میدهد باز هم خالیتر میشود،کمتر میشود و شعر او شعر این جدال است؛این جدال گرم و کثیف.
باید اذعان کرد که نجاتدهنده ی شعر اکبری عامل تولیدی و انتشاری آن است و درنهایت کانکشنی که شعر اکبری ایجاد میکند کانکشنی است که نیروی مضمحلکنندهای را نشر میدهد و دقیقاً مثل ویروس به شکل ریزوم بسط پیدا میکند. این عملیات شعری انسیه اکبریست. عملیاتی در جهت زیرین. عملیاتی مضمحل و مضمحلکننده، مدام ضعیفتر و ناکارآمدتر . عملیاتی خشن و به ظاهر قدرتمند و فاخر، که سرانجام به آگاهی از فقدان قدرت میرسد و خشونتاش چندینبرابر میشود.شعر اکبری تا زمانی یک شعر حادبیانگرا و رادیکال است که پیشروی خود را به وسیلهی این عملیات خشن حفظ کند چه بسا هرگونه کوتاهی از این نوع خشونت، شعر او را به ورطهی شعری مرسوم، معناگرا و سالمی میاندازد که هر روز در اطرافمان منتشر میشوند.
شعر و زبان شعر در مرحلهی اول هر شعری حاصل برخورد و درگیری و رابطهی فرم و محتواست. نیرویی که مابین این دو تولید میشود همان زبان شعر است. شعر سالم شعریست که مابین این دو رابطهی متقابلی ایجاد میکند و شعر ناسالم برعکس.
فرم و زبان شعری انسیه اکبری فرمی تقریباً فاخر، زیبا، شاعرانه و استعاریست. به معنای دیگر میتوان گفت زبانی بلاغیست که رابطهاش را با محتوا و نیروی حاصل از محتوا بلد نیست.محتوا نیز همین رفتار پارادوکسیکال را با فرم شعر اکبری ایجاد میکند.محتوا مدام به لخت کردن فرم او فکر میکند مدام زیرابش را میزند و درنهایت این رابطه به خشنترین شکل ممکن میرسد؛ خشونت ادبیات، خشونت کلمه، خشونت تصویر حتی به شکلی کاملاً فیزیکی.
کلام و تصویر به مثابهی آلت و ابزار ارائه و بازنمایی شدهاند اما در نهایت به آنتیتز خود بدل میشوند .محتوای حاد و افراطی اکبری فرم او را با فقدان آلت روبرو میسازد و این عمیقترین ناکامی فرم شعری اوست. انسیه اکبری در شعرهایی که در مطرود منتشر کرده است به خوبی نشان میدهد که کاربرد خشونت در عین ضعف، فقدان و فقر چگونه کاربردی است. در واقع اکبری خاصیت ضدبلاغی شعر حادبیانگرا را برای اولین بار به شکلی ظاهراً بلاغی ارائه میکند. شعر او کاملا در پروسهای تخیلی میل خود را به قدرت و اعمال خشونت با وسائل خشونت به جسمیت کلام و تصویر میرساند تا در انتها به رئالیسم کثیفی برسد که فقدان قدرت و وسائل و اقلام خشونت را به رویاش بیاورد، رئالیسم کثیفی که چون تفی خونی و چرکین به صورتاش پرتاب میشود. این میل مازوخیستی در واقع واقعیترین اتفاقی است که میافتد و تنها اینجاست که خشونت با اقلام خشونت به حامل و مولد خشونت حمله میبرد یعنی خود شعر یا خود شاعر.
اکبری ضعف، نداری، فقدان و مادینگی، مادینگیای که هرآن حاوی امکان تجاوز به آن است را به شیوهای نشان میدهد که درآن تعبیر تازهای از خشونت وجود دارد: خشونت اقلیت، خشونت ضعف، خشونت فقدان. این نوع خشونت در تمام جنبههای نوشتاری او عیان است.
خشونت در بیانگری او آنقدر حاد است که باید منتقل شود تا به پایان برسد. یکی از مهمترین و بنیادیترین ایراداتی که میتوان به شعر اکبری وارد کرد این است که ممکن است در مواردی این جنبه از خشونت در بیانگری و محتوای شعر او وظیفهی اصلی خود را که انتشار و ایجاد شبکههای ریزومیست فراموش کند. این نوع از خشونت در بیانگری و محتوا حاوی قدرت ارعابکنندهای است که هر آن ممکن است شعر را از خاصیت عملیاتی و کنشمند خود دور کند و در خود نگاه دارد. دقیقاً همان عملیات و کنشگریای که شعر حادبیانگرا را متمایز میکند ممکن است با نیروی ارعاب انگیز و بلاغی محتوا فراموش و نادیده گرفته شود و از نوشتاری حاد و شدید به خطابه و گفتاری صرف تقلیل پیدا کند. اینجا همانجایی است که دعوای محتوا و فرم با پیروزی محتوا به پایان خواهد رسید و متعاقباً خشونت متن نیز قربانی آن خواهد شد. اینجا همان مرز خطرناکیست که ایجاد سکوت میکند و شعر ساکت میشود.
خشونت محتوای حادبیانگرای انسیه اکبری تا جایی که عریانی و پوچی خشونت فرم و زبان و تصویر و کلام را به رویشان میآورد،تا جایی که به شاه میگوید که لباس تنش نیست (معذورم از این تمثیل مستعمل)، تا جایی که ضعف استعاره، بیانگری، بلاغت را فاش میکند،خشونت است.خشونت محتوا در جایی است که اکبری دست از معناگرایی میکشد و معنا را به اغراق میرساند،محتوا را جزء، جزء میکند،مثله میکند و مثل گوشت ریز میکند.
اما خشونت فرم،خشونتی که در شعر اکبری از راه کلمه، اضافه ها، استعارهها و تصاویر مهلک ارائه میشود؛ این خشونت تا زمانی خشونت است که محتوا دارد با آن میجنگد و زیرابش را میزند.به محض اینکه فرم دست از خشونت بکشد محتوا نیز دست از آن میکشد. در شعر اکبری فرم، زبان و تصویر وظیفهی خود را به خوبی خودتبییی کرده و اجرا میکنند تا جاییکه محتوا را به کنش واداشته و خشونت خود را به آن سرایت داده و حتی تحویل بگیرند. اینجاست که میتوان به خوبی روشن کرد که اساساً ماهیت شعر انسیه اکبری سرایت دادن است.در شعر او هر نوع ایستایی پاشنه آشیل است و همهی داستان را به هم میریزد. این زد و خوردها و رفت و برگشتها درگیریهای پارادوکسیکالی ایجاد میکند چیزی که میتوان گفت تا همیشه ادامه دارد. درست مثل ادبیات ابزورد، درست مثل انتظار همیشگی شخصیتهای در انتظار گودو ؛ یا درست مثل جنب و جوش اتمها برای ایجاد یک فضای گرم یا بهتر است که بگوییم یک فضای هات.
ویروس و بیماری ضعیف میشود اما تمام نمیشود، ضعیف میکند اما به پایان نمیرساند، ویروس فاش میکند، لخت و عریان میکند و در معرض قرار میدهد و فریاد میکشد. شعر او پر از تصویرهای تکهتکهست . انگار کلماتی خشن که دارند بدنی واحد را مدام تکهتکه میکنند و گوشتاش را و دروناش را در معرض نگاه قرار میدهند. شعر انسیه نگاه خیره را مغلوب میکند، گیج میکند و دچار اعوجاج. و تنها از این اعوجاج است که شعر دیده میشود.شعر او معوج است.
«دهانی گردم برای گاییدن
عضلههایی ورزیده
مکنده با تلالویی خاص بر لبها
من برازندهام
طبقهای حیوانی مابین اجساد زنگیان
به یاد بیاور غاز را
که ذوقزده به ما نگاه کرده بود
تا منظرههای دراز چنگ تو را
به بافت دریدن دعوت کنند
داری استقامت میکنی
داری لابه لا در فاک و خون غلت میخوری
داری بهرغم ترکیدن جوراب شلواریات
فروتنانه دستهایت را میبری
ستایشهای شنیع اره را اجابت میکنی
به خدایان وازلینی تعظیم میکنی
به بودایی کلهکیری و ژیگولو
که تو را بشارت داده به قالبی صابون
به املاح انسانی که تهیگاه مخملیات را پر کنند از راه درزهات
داری مبدل میشوی به پاتیلی زهراب
به پارچ به بوی زیر بغل
به چیزهای متورم و خیس
به زنی که در جیغهاش نرم میشود به طرزی نمایشی
به دخترانی به هم چسبیده از صورت
که اشاره میکنند ما فرزندان توایم
ما فرزندان توایم
ما را با زهدانت ببوس...»
از شعر وازلین
در نهایت باید اضافه کرد که شعر رادیکال و خراب انسیه اکبری به شیوهای آگاهانه نشان میدهد که خشونت و ویران کردنِ چیزهای سالمی که دور و برمان وجود دارند، چیزهایی که ماهیتشان صرفاً چیزی نیست جز محصول خشونت به وسیلهی ابزار خشونت، نیازی به فرو کردن آلت یا ابزار خشونت ندارند. اکبری خشونتی را پیشنهاد میکند که در آن از آلت خبری نیست چه بسا که آلات را هم به ویرانی خواهد کشاند. شعر اکبری یک فقدان و جای خالیست جایی که پر کردن نمادیناش دروغ و خیانت است ،شعر اکبری چون زهدان چرکین و شکافی جنسی پذیراست ، پذیرای چیزهای سالم تا ویروس های چرکینِ فقدان را به آنها سرایت دهد و بعد دوباره خالی شود و میداند، به خوبی میداند که خشونت به وسیلهی ابزار و آلات خشونت دقیقاً همان فروکردن است، فروکاست است، همان پرکردن دروغین، یک نوع جایگزینی، کودتایی بر علیه خشونت راستین؛ و این دقیقاً همان عملیاتی است که محصولاش ایجاد یک چیز سالم و قدرتمند است، همان چیزی که انسیه اکبری بهمثابهی یک زهدان کرمزده در شعرهایش به شدت از آن پرهیز میکند و این جدال را ادامه میدهد. هر شعری چون تکهای چرکِ مسری به بیرون پخش میشود.این زهدان چرکین عمیق مازوخیستی چون کارخانهای خودش را تولید میکند، چرک را تولید میکند، انتشار میدهد و تمام ماهیتاش به این است که یک شکاف عمیق است ، یک چنتهی تو خالی است از چرک و هربار که انتشار میدهد باز هم خالیتر میشود،کمتر میشود و شعر او شعر این جدال است؛این جدال گرم و کثیف.
۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه
گُهکُشی
بیا
بیا وُ دراگ بزن
دراگو بیار وُ بیا بزن
بنوش
بنوش آب را
به مثابهی منی بنوش آب را.
بنوش وُ بشاش
روی سرامیک اداره بشاش
و به همکارت نگو که شاشیدی
بگو شربت پرتقال است اینها
همکارت خوشحال میشود
و میگوید تکخوری عاقبت ندارد
و این عاقبتاش بود
اما نگران نباش
دروغ بگو
بخواب
لوراسپام بخور و در اداره بخواب
و در خواب به باسن فکر کن
به قابلیتهای باسن فکر کن
بیاندیش
بیاندیش و بگریز
بگریز توی بازار و خیابان
برو بالای جدول
بایست و بخوان
بخوان و مگو
مگو من خواندن نمیتوانم
حرف بزن
و بایستی بپرهیزی از صحبت نااهلان و حسودان کجخیال
و ملول نباش هیچگاه
و به پوستت
به بدنت
به آلتت
به دستها و باسنات
معجون ساختگیام را از تفالهی خرچنگ و ماست و مایعات قارچ اِرگوت بمال
بمال تا گزندی نرسانند تو را
و تو چنان زندگی کن
که گزندت به مورچهای هم نرسد
و دولا شو
دهانات را ببر توی گوش مورچه
و بگوش
هشت بهشت وجود دارد
و هفت آسمان و چهار در
تو حالا کجایی ای مورچه؟
مورچه مبهوت و مرموز رفت توی سوراخ
چهار ملائکه به سوی تو هجوم میآوردند
به سوی تو
که اگر به بهشت اعتقاد نداری
چهار سویات را بگیرند وُ تو را پیش پدر زنت ببرند
و به ابهام میبینی
میبینی که همان مورچه رفته پیش پدرزنت لم داده است
و پدر زنت با خنده میگوید:« پسرم ، اگر بهشت نیست پس چرا میگویی هشت بهشت وجود دارد؟ »
و تو خودت میدانی که دراگ زدهای
میروی مارکس و بنیامین و بلانشو میخوانی
میمیری از فردا که باید بروی اداره
و پدر زنت نمیداند که تو دراگ زدهای
میمیری در اداره آخر
این را خودت هم میدانی
و این را بهرام هم میداند
انسیه هم میداند
فئو هم میداند
عطیه هم میداند
و تو اینها را درک میکنی
و میترسی که قصهی سوختنات به سمع پادشه کامکارت نرسد.
اما تو خودت میدانی و میخوانی
خداوند
قلم صنع دارد
و او میداند که خداوند هزاران نقش بر
میآورد
و او خودش میداند که تو حتی یکی از این نقشها هم نیستی
او خودش میداند
که تو یک تفاله ای، یک مدفوعی
و تو اعتقاد داری که در مدفوع
هزاران راز است که به خدا سوگند
یکیش در هزار گل سرخ هم نیست
و مرگ بر دماغ
و مرگ بر چشم که باور نمیکند
و مرگ بر کودکی تو
و مرگ بر نوجوانی و جوانی تو
کسی که داف ندارد باید درس بخواند
کسی که پول ندارد
باید در کنکور دولتی قبول بشود
باید سراغ داف و دراگ نرود
باید آدم محترمی بشود
او به ندرت میریند غالباً
و غالباً مرگ بر دماغ او
مرگ بر چشمان او
مرگ بر بدن او
و کسی که پول دارد
مگر کسخل است که درس بخواند؟
و کارمند باشد؟
و داف غیرفرهنگی نداشته باشد؟
کسی هم که پول دارد غالباً دراگ نمیزند
او هم غالباً به ندرت میریند
و انش را در وجودش حبس میکند
و مرگ بر دماغ او
مرگ بر چشمان او
مرگ بر بدن او
مرگ بر کیر او.
و این از خصوصیات خلق خداست.
از جدول بیا پایین
بیا و دراگ بزن
بیا و اسنیف کن
و بدان که دماغ فقط برای مرگ نیست
مرگ هم برای دماغ نیست
مرگ برای ان است
مرگ برای بدن تو است
بیا و برین
و چشمهات را بدوز به مدفوعات
زوم کن
خیره شو
و مدفوعات را در سینی طلا بگذار
انگار کن که داری جهاز میآوری برام
انگار کن که داری خودت را در تابوت خودت حمل میکنی
بیار
بیار تا برات شرح بدهم هزاران راز را
تهران جهنم است
و این عاقبت توست
این محله جهنم است
و این عاقبت توست
این شهر خیلی کیریست
و این عاقبت توست
اینجا همه خشمگیناند
و زن و مرد با هم سکس نمیکنند
اینجا همجنسبازها هم با هم سکس نمیکنند
و این عاقبت توست
اینجا همه تجاوز میکنند
اینجا همه دخول میکنند
اینجا کارگران هم دخول میکنند
اینجا همهی جانوران کارفرما هستند
فئو میگفت:« اینجا به تو پول بیشتری میدهند تا خشکتر تو را بگایند پسر»
و این عاقبت توست پسر.
بیا وُ سکس کن
سکس کن
دراگ بزن وُ سکس کن
کانکت شو
اکسپت کن
فکر کن
لمس کن
بمال
گرم شو
خیس شو
سکس کن
له شو
گه شو
مسطور شو
سیطره شو
این مسلولترین شعر من است
این مسمومترین شعر من است
این مسلمترین شعر من است
شما دارید در شعر ایرانی من دخول میکنید
شما دارید به شعر ایرانی من تجاوز میکنید
و این تقصیر خودِ من است
من متولد شکافم
من متنفرم از اینکه بگویم تو مرا شکاف دادهای
من خودم خودم را از قبل از خودم شکاف دادهام
و همه چیز را شکاف میدهم
و هر شکاف مستحق کیر است
مستحق کیر است
مستحق تجاوز است
مستحق دخول است
مستحق کارفرماست
و این
حق من است.
از جدول بیا پایین مدفوعِ متنفر
بیا برویم دراگ بزنیم
بیا
خداوند مراقبمان است
بیا.
اشتراک در:
پستها (Atom)